۵ آذر ۱۳۸۷

اشراق


از سرانگشتان‌ات - که در فواصل ِ نامعینی معجزه می‌کنند - بپرس
که چند رساله
تا توضیح‌المسائل ِ پیشانی‌ات حرام کرده‌ام.
از چشمان‌ات
که چند مرحله اشراق
تحدُب ِ تیره‌ی مردمکان ِ تو را رج می‌زند؟
وقتی چشم‌های ِ من تا ردیف ِ متراکم ِ زلف ِ تو سیاه رفته
بپرس که چند تعویذ
بر موهای ِ تو - سبز - بافته‌ام؟
.
.
.
حالا که شجره‌ی نام ِ تو را
به نستعلیق ِ شکسته می‌نویسم
خط‌های ِ کوفی
اعتراض می‌کنند!
5 آذر 1387

۴ آذر ۱۳۸۷

طالع


آسمان را باز هم مرور می‌کند.
هیچ ستاره‌ای بدون ِ تفسیر نمانده.
طالع
به سرعت روی ِ خطوط ِ دستان‌اش باد می‌کند.
دل‌اش برای تقدیر می‌سوزد که طرح ِ اقبال ِ او را تحویل ِ ستاره‌ها نداد.
.
..
...
هرچه اشک‌های‌اش را پاک نمی‌کند،
ستاره‌ها اگرچه دنباله‌دار به نظر می‌رسند
اما بیش‌تر نمی‌شوند!
4 آذر 1387

۳ آذر ۱۳۸۷

هاف-لايف


وقتی هلال ِ کمر‌گاه ِ تو
حلقه‌ی عاشقانه‌های ِ نونَوار شده
و از مدار ِ ساق‌های ِ سپیدت کلمات ِ مد ِ روز بالا می‌روند،
اندازه‌ی نیمه‌-عمر ِ عناصر ِ سوخته‌ی شعر ِ من که تعجب ندارد عزیز ِ من!
تقصیر ِ شعر نیست که دیگر از هیچ استعاره‌اش
سپیدی ِ گردن ِ تو بیرون نمی‌زند
و مَجازهای‌اش
حوالی ِ شانه‌های‌ات ازدحام نمی‌کنند.

حالا که تعویذ ِ چشمان ِ تو
حمایل ِ دریچه‌های ِ عبور شده
تقصیر ِ واژه‌های ِ من نیست اگر به گَرد نگاه ِ نامعلوم ِ تو نمی‌رسند.
3 آذر 1387

۱ آذر ۱۳۸۷

آویزه


حالا که کدورت ِ حنجره‌ام بر دامن هیچ زنی نمی‌نشیند،
می‌گویی آوازهای احمق‌ام
به آویزه‌ی گوش‌های‌ات بند نمی‌شود
و گوش‌واره‌های ِ سنگی - عاقبت - گلوی‌ام را خواهد شکست.
اما من هنوز مشت‌ ِ شعرهای‌ام را باز نکرده‌ام
تا هجاهایی را نشان‌ات دهم
که انتهای ِ مُدوَرشان
مسیر ِ چرخان ِ دامن ِ تو را حتا تغییر می‌دهد
و لحظه‌های ِ گریزناپذیری
که مساله‌ی گوش‌واره‌های ِ سنگی ِ تو را هم حل و فصل خواهد کرد.
آن‌وقت
تو می‌مانی و کلماتی
که با بی‌اعتنایی‌ات، کامل شده‌اند!
1 آذر 1387

۲۹ آبان ۱۳۸۷

لامذهب

چشمان ِ اَسوَدم را از آسمان دزدیدم
صبرهای‌ام را به صلیب کشیدم
پاهای ِ کودکی‌ام توی ِ آتش‌دان سوختند...
دست‌های‌ام اگرچه نیلوفری نمی‌کنند،
آب ِ تمام ِ دریاها را هم که بشکافم
تو هم‌چنان
شیعه می‌مانی!
29 آبان 1387

۲۷ آبان ۱۳۸۷

فراغت


مثل ِ سال‌خورده‌ای از دل‌افتاده
تمام ِ ایام ِ هجر ِ تو را هم که ببلعم،
باز آن چند وقتی که در تن ِ تو می‌نشستم، هضم‌ام نمی‌شود.
برای ِ منظره‌ی تو
آن همه پنجره که تا کردم کافی نبود. ؟
حالا پرده هایی را کنار گذاشته‌ام که هول ِ نگاه‌شان را
چروک ِ هیچ چشم‌اندازی مجاب نمی‌کند
و ثانیه‌های ِ معطلی
که از فرط ِ فراغت، آستانه‌ی انتظارشان به حدود پروای من هم - حتا - تجاوز می‌کند.

مثل سال‌خورده‌های ِ چشم به راه
حفره‌ی چشمان‌ام را از تاریکی ِ شاخه‌های ِ درهم ِ پیشانی‌ می‌آویزم
و بالاتر از سطح ِ گورهای ِ کم‌عمق
شنیده‌های‌ام را از مرگ
به تعویق می‌اندازم.
27 آبان 1387

۲۵ آبان ۱۳۸۷

نوشتن


شیوه‌ی تن‌اش از بینابینی ِ عریانی‌های ِ بلاتکلیف می‌گریخت،
وقتی
لهجه‌ی کلمات ِ باکره برمی‌گشت
و روسپی‌خانه‌های ِ خوانش
مضامین ِ انگشت‌نمای ِ خود را می‌گشودند.

به تارهای ِ صوتی‌اش که آغشته می‌شد
آغوش ِ دیگری را می‌طلبید
تا باز خواب ِ نِوش‌تن ِ او را ببیند.
25 آبان 1387

۲۴ آبان ۱۳۸۷

نقطه


نخستین زنی نبود که بر دیوار ِ معدن ِ مادری‌اش نقش می‌بست؛
خصوصیت ِ لعل‌اش را اما
به بهای ِ عمومیت ِ ته‌مانده‌ی لبان‌اش ستانده بود.
از سطرها که دیر به ابتدای نقطه می‌رسیدند پرهیز داشت.
به قدمت ِ کلمات که می‌اندیشید
مادیت ِ هیچ حرفی کفاف ِ ماندن‌اش را نمی‌داد.
نقطه‌ها را نزدیک می‌خواست؛
آن‌قدر که شبیه ِ آدم‌های ِ خیلی دوری شوند
که جنسیت‌ آن‌ها را فقط از اضافه وزن‌شان می‌شد حدس زد.
شیفته‌ی تن‌ها بود.
با این همه
قانون ِ لعل او
عمومیت نداشت.
23 آبان 1387

۲۲ آبان ۱۳۸۷

نقشه


در مقیاس ِ قلمروی ِ تو
نقشه‌ی دست‌های‌ام بی‌حاصل می‌شود
و راه‌های ِ تو
مرا به زنجیرهای‌ام برمی‌گرداند.

تو شبیه ِ چشم‌های ِ خودت می‌شوی :
- دست‌نخورده اما مسدود -
و من
- بیش‌تر -
به گلوی‌ام می‌برم
که در صدای ِ خود اغراق می‌کند
و حرف که کم می‌آورد
عاشق می‌شود!

با این نقشه‌ی تقلبی
موهای ِ گندیده‌ی تو را هم نمی‌شود کشف کرد!
22 آبان 1387

۱۸ آبان ۱۳۸۷

آفيس


دفترم را جا گذاشته‌ام.
خودکار ِ منشی را قرض می‌گیرم تا برای‌ات شعری تازه بگویم.
مانتویی با یک منحنی ِ زیبا پوشیده.
بوی ِ مریم ِ تن‌اش را الیاف ِ نازک ِ آن مجاب نمی‌کند.
می‌پرسم : کاغذ آ-پنج هم دارید؟
...
جلسه ناگهان شروع می‌شود!
18 آبان 1387

۱۷ آبان ۱۳۸۷

تصميم

ارجاع‌های ِ آواره‌اش بیش‌تر به اسرار ِ پس و پیش ِ اجدادی‌اش می‌بُرد تا جدال با نماد‌های ِ نخ‌نما.
با این‌که بشارت‌هایی از نیستی، مرز‌های‌اش را به محکمه کشیده بودند
کراهت ِ معصوم ِ گناه‌اش را در قبر ِ هیچ عبارتی دفن نمی‌کرد.
می‌دانست پیکار با زخم‌های ِ کهنه‌ای که روی ِ روایت‌ها دلمه بسته همیشه به گند کشیده می‌شود.
با این همه به استمرار ِ پاره‌های ِ خودش مایل‌تر بود تا تلاقی با یک حاشیه‌ی ورآمده.
تصمیم، بر جداره‌های ِ قاطع رسوخ می‌کرد...
سوگ‌اش را تحویل واژه‌ها داد.
این طور دیگر خواب ِ ستاره‌ی سیاه‌اش را نمی‌دید.
17 آبان 1387

۱۶ آبان ۱۳۸۷

پريدن


با چشم‌های ِ شور ِ تو پروانه می‌شود.
دستی که پیله کرد به نام‌ات،
نمک نداشت!
16 آبان 1387

۱۵ آبان ۱۳۸۷

تجربه

- از دست‌های ِ بزرگ
انتظار ِ هم‌آغوشی نداشته باش
وقتی رگ‌های ِ خونی‌ات منشعب نمی‌شوند.
این را دست‌کش ِ پوستی ِ رنگ‌پریده‌ای می‌گفت
که قلب‌اش را به سلاخی تعارف کرده بود.
15 آبان 1387

۱۴ آبان ۱۳۸۷

نزاع


من فقط فرورفته‌گی ِ مه‌تابی را دیدم که از کناره‌های‌اش رنگ می‌باخت؛
حیثیت مرزهای ِ تن ِ تو را
من فرونریختم
که حالا بخواهم اعاده‌اش کنم.
مطمئن باش
شکل ِ نقره‌ای‌ات که نازک شود
به استقبال ِ بغض‌های ِ خودم هم نمی‌روم.
سهل است که با انگشت
سایه‌ات را - حتا - نشان ِ چراغ‌ها می‌دادم
اگر دست‌های ِ من - پیش‌تر - به تصرف ِ باران نمی‌رسید!
.
.
.
نه!
چیزی به انگشتان ِ من اضافه نمی‌شود که بخواهم تکانی به انحنای ِ تن تو بدهم!
14 آبان 1387

۱۳ آبان ۱۳۸۷

عليت


شکل‌های ِ مادری‌ام
- لخته لخته - شروع شده بود
و مرا به پیش‌بینی ِ این جهان دعوت می‌کرد
تا تصمیم ِ تمامیت ِ طایفه را
در چشم‌ام فرو کنم.

بدون ِ اطلاع از شگرد ِ اندوه
هوای ِ تابستانی ِ تن ِ تو برم داشت.
به جهت ِ بی‌دردسر ِ خواب‌های‌ام دست بردم
و راه تو
غیر ممکن شد!

حیف!
دیگر به عصرهای ِ تعطیل عادت نمی‌کنم.
13 آبان 1387

۱۲ آبان ۱۳۸۷

آينه

خطوط ِ نازک ِ تو
به رنگ‌های ِ صریح ِ انعکاس نمی‌آید
و بازوان ِ موازی‌ات
در بی‌نهایت هم به من نمی‌رسند.

در آینه حرام می‌شوی!
12 آبان 1387

۱۱ آبان ۱۳۸۷

كركره


با پنجره کنار نمی‌آید
که زمانی رو به مخاطره‌ی کوچه‌ای دل‌تنگ باز می‌شود
وقتی رو به نزاع ِ نخ‌نمای ِ موج و صخره.
(بستگی دارد به محل تولد شاعر)
ممکن است حتا گاهی که به اندازه‌ی کافی نخوابیده است
همین‌طور بسته بماند
یا قاب ِ چشم‌اندازی پیراری شود
که هر شاعر ِ متوسط الحالی را یک‌مرتبه دست‌کم سر کار گذاشته.
حداکثر دیگر دریچه‌ای می‌شود
که خلیجی، پرنده‌ای، چیزی را کشانده تا پای ِ ابراز ِ خودش.
اگر نیو-ایج باشد
شاید از پس ِ دود و ازدحام، پرسپکتیو ِ خیابان را هم تشخیص بدهد
یا حتا با اختراع ِ قبر ِ مشبک
کاربردهای ِ کسالت‌بار ِ دیگری هم برای آن کشف کند.
...
خمیازه‌اش را پف می‌کند به هوای ِ خنثای ِ اتاق
و کرکره را پایین می‌سراند.
11 آبان 1387