۸ بهمن ۱۳۹۰

دلهره‌ هام را مرتب کرده ام
لغت به لغت
درخواست هام را پنهان
طبیعی ست رد شوند
به ضمیر مفرد تو اکتفا می‌کنم :
به مقامات بگو
در تصمیم بلند ات تجدید نظر کنند



سکوت می کنی
کلمات
ترتیب‌ شان را گم می‌کنند
مقامات
گور شان را

۶ بهمن ۱۳۹۰

تشنه ام
هرچه اعتنا نمی کنم
رگ‌های کبود ام عطشان اند

[ نیستی
و من
برای زخم‌های احتیاطی
نمک جمع کرده ام ]


سقف را کنار می زنم
شب سرد
مرا با مردی اشتباه می گیرد
که هر گرگ و میش
تشنه از چشمه های تن ات باز می‌گردد

۵ بهمن ۱۳۹۰

زنی میان عصب‌های کال من می‌لرزد
هوس‌های چار دقیقه
چار درجه
سرمایی از جنس گناه
به رویای بدلی ام شبیخون زده
با همین صراحت سه‌رنگ
سرنوشت مرا به لکه‌های سبز آن‌لاین گره می‌زند

۴ بهمن ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
اعتراف نمی‌خواهد. لب‌خند بالینی من اشکی مجعول بود. این خانه از پیش هم تنگی نفس داشت. حالا با این شرح صدری که من دارم اتاق پر از اندوهی‌ست که می‌رود پرنده‌نشین سینه‌ام شود. می‌خواهم دست‌هام را از پشت محکم ببندم به تعویذ تیره‌ی مردمکان‌ات. می‌خواهم اشتیاقی متلاشی شوم در مرزهای بی‌تسکین فراق. می‌خواهم آب‌روی‌ام را گروی تماشا بگذارم. اما دزد از دیوارهای خانه بالا آمده و به آب‌رو و تماشا سرک می‌کشد. از غیبت تو هم کاری ساخته نیست. پنجره آخرین قاب مخفی اشاره‌های تو ست. می‌ترسم دزد به این پنجره بزند. چشم‌انداز ام را بدزدد. باید اولین عاشقانه‌ام را بردارم. شناس‌نامه‌ام را بردارم. نام‌ام را بردارم. به سقف‌های فراری پناهنده شوم. افسوس که رگ‌های خونی‌ام از خطوط درهم دست‌های تو منشعب می‌شوند. وگرنه به تکه‌های عکس تو هم خدانگه‌دار می‌گفتم.

۱۹ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
امشب لای موهای تو از دنیا رو گرفتم. حالا هرچه پرده‌ها را کنار می‌زنم صبح نمی‌شود. لرزش دست و دل‌ام اطمینان دارد یک امشب اگر پیاده به صبح برسم، شباهت بی‌حدی به حافظه‌ی ماه خواهم داشت. کلمات من اما اهل مواعید نیستند. آن‌قدر سرشان به سنگ خورده که هنوز در ادای نام تو لکنت دارند. دست‌های من این‌جا در جهت‌های بی‌سمت و سوی اندام‌ات گم شدند. برهان کهنه‌ی شراب‌ با مفروضات لب‌های تو گیج می‌خورد. از بازوان نازک‌ات بپرس چند فواره اوج گرفته‌ام از فرط هوس‌های بی‌نصیب. نبض تندی دارد خیال تن‌ات. در رگ‌های بادکرده‌ام نمی‌گنجد. آسمان من ماه لازم ندارد. روی هر زمینی که بخواهی رأی می‌دهم به تسخیر اندام‌ات.
ماتیلد عزیزم
می‌دانم. شبی عمیق‌ترین خواب مرا کسی از پشت پنجره خواهد برد و کلماتی که به من سپردی رستگار ام نخواهند کرد. دنباله‌ی تاریک پیراهن تو فقط سرنوشت چند ستاره‌ی نامعلوم را کم دارد تا طرح لحظه‌هایی را کامل کند که تمام می‌شوند. با این همه، دوره‌های تیره‌ی بی‌کسی کورمال بوسه‌های پریده‌رنگ تو اند. باور کنی یا نه، درست در همین بوسه‌هاست که غربت من دوره می‌شود. همین‌جاست که برای عاشقی نیازمند اجازه‌ام. حالا که با هیچ بوسه‌ای احتمال تو نزدیک نمی‌شود لب‌های من به اعتراض گشوده‌اند. نفس‌هام تصدیق متمایل به کنج‌های خلوت تو را کم دارند. در جوار هجا‌هایی که مماس بر گونه‌های تو اند، عمیق‌ترین خواب مرا معطل کن.

۱۶ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
نگاه‌ام کن. دروغ هم باشم از سنگینی نگاه تو بر ملا می‌شوم. ساده. به سادگی بند بند جاری در انگشتان‌ات. خوب نگاه کن. در حاشیه‌های ناامن نگاه تو میان‌سالی من خطر نمی‌کند. حالا که خلق تو از دل من تنگ‌تر شده، زمان پر از سکوت‌های کبیسه است. می‌ترسم راستی من با تو بی‌نصیب بماند. دور شوی. دور تر. و نگاه‌ات مایل به خون من شود. و چشم‌هات آن‌قدر به سقوط من نزدیک‌ شوند که اندوه خودشان را حتا تاب نیارند. من از چرخش بی‌کلام عقربه‌ها می‌ترسم. از این‌که بلند می‌شوی و می‌روی و من با پلک‌های مخمور از لب‌های می‌زده‌ات به پایان وعده می‌رسم. عزیز من. از ادامه‌ی موهات رو راست تر ام. دست‌هام آرام نمی‌نشینند. نگاه‌ات را از روی گریه‌ام برندار.

۱۲ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
رنگ‌ها دروغ می‌گویند. بارقه‌ها تصنعی اند. روزی یک دو بار که به ملاقات آینه می‌روم، یک رشته نور می‌دهد دست‌ام که: بگیر. نگه‌دار. برو تا برسی به کوه نور. اما شب‌پره‌ای که دل‌اش برای ما گرفته بود نقل می‌کرد که تمام رشته‌ها را به پیله‌ی دوباره فرا خوانده‌اند. تمام این سال‌ها مُهری به پیشانی‌ام حکومت می‌کرد. لب همین جاده که هنوز هم به انحنای تن تو تظاهر می‌کند پاییز دهان‌ام را گس می‌کرد. به لامسه‌ام صابون می‌زدم. حرفی اما نمی‌جوشید. چرک می‌شد از کف دست‌ها روی سرزمینی می‌ریخت که جاده‌هاش رأی به انهدام قدم‌های من می‌دهند. لامسه‌ام نمی‌ماند از کشف لغتی تازه لولیده در زهدان نام تو. زبان‌ باز هم می‌توانست از روزنامه‌های دیروز ادامه پیدا کند اگر مهر روی پیشانی‌ام نبود. اگر نگاه‌ام را برهنه به جبر نقطه‌ها نمی‌بستند. از خرخر من آوازهام گلوگیر نمی‌شوند. اما من امان از بغض‌ها‌م بریده‌ام. آرایش آلام‌ام را به هم زده‌ام. دور تا دور ام لب‌خندی که جاری می‌شود جای اشک دائمی ست. باید جشنی بگیرم. برقصم سیاه و رشته ها را به پیله‌های دوباره بخوانم. تنهایی همین کوچه‌ی بلند است که دست‌های حالا مه گرفته‌اش را از پشت به حنجره‌اش گره زده‌اند. نمی‌تواند. نمی‌گوید برگرد.