۱ تیر ۱۳۸۵

تغيـّّر

يك روز آرام خواهی گرفت عاقبت
آرام
در آغوش كسی شايد
كه زلالِ هزار- بارانِ دستانِ سخاوتِ تو را
گل‌آلودِ سيلابِ دره‌هایِ ناشكيبِ خويش مي‌خواست؛
چرا كه می‌پنداشت
شكوهِ باريدن از دبدبه‌ی تصعيدِ قطراتِ سيلاب است، نه خضوع‌ِ خودشكنِ قطرانِ باران!
...
و تو
هم‌چنان
فروتنانه مي‌باريدی
به سايه-نشيب‌ِ دره‌های ناامنِ فريب
و می‌ديدی – به همّتِ ارتفاعِ خويش-
كه سپيد‌ترين قلّه‌ها‌ي كوهستان
مرتفع‌ترين‌ِ آن‌اند.

͸

يك روز سرانجام آرام خواهی گرفت
در آغوش من شايد
كه بستر‌ِ سمجِ حضيض‌ِ كوهستان‌ام را
-هموار از تكرّرِ باران-
آغوشِ امينِ تو مي‌خواهم.
1 تير 1385

۱۵ اسفند ۱۳۸۴

شنگرف

به: ليلا

مي‌پنداشتم شمع آفتابی‌م در ميان مي‌سوزد
كه گوهر شعور است.
دريغا!
من چراغ مرده بودم؛
سياه‌نشين جوهر نادانی خويش،
كه زنگار بر زنگار
خاطر آيينه‌گانِ رابطه را مكدر مي‌كرد
رابطه‌هايی كه بودند .. آه
و قهقاه مستانه‌اش
زخم برزخم
پنجه می‌زد بر صورت خدايی كه نبود؛
تا خراش خاطری شود، خوش‌خيالی انبوه حباب‌های شكسته‌ را
به اين مكاره كه انديشه را به چوب خاكساری حراج مي‌كنند.

͸

افسوس!
من خدای خود را به داری آويختم
كه بافه‌ی آن را
از رابطه‌های شرحه‌شرحه ريسته بودم.
13 خرداد 1385