۱۰ خرداد ۱۳۸۷

سمفوني

من از حاشیه‌های ِ حضور ِ تو پس کشیده‌ام.
نگاه ِ قاطع ِ تو، وقتی رسوخ می‌کند بر شکاف ِ تیره‌ی تشویش‌ام
هشت قطعه‌ی هم‌آهنگ ِ باد
بر پرده‌های ِ شنوایی‌ام دریده می‌شود
تا با حنجره‌ای نخ‌نما،
گنگ‌ترین سمفونی ِ فراموشی را
با موسمی تابستانی
برای جنوبی‌ترین ناحیه‌ی این سرزمین، ره‌سپار کنم.
.
.
.
از کناره‌های ِ بودن ِ تو فرومی‌لغزم
و با نرخ ِ تدریجی ِ ثانیه‌ها
مرگ می‌شوم.
10 خرداد 1387

۹ خرداد ۱۳۸۷

ضربان


بضاعت ِ پنج‌شنبه‌های ِ بودن ِ تو
اگرچه اندک نبود،
تمام ِ هفته را نمی‌پوشاند.
سهم ِ دل‌تنگی ِ باقی ِ روزها را
با هیجان ِ لحظه‌های ِ شکسته تخمین می‌زدم.
صبر می‌کردم
تا از پنج‌شنبه فارغ شویم.
انتظار می‌خواستم
تا بشارت ِ باريك ِ ثانیه‌ها
برگ‌های ِ کاهل ِ تقویم را تسلا دهد.


این تسلا فرجامی ندارد!
ضرب‌آهنگ ِ لحظه‌ها را از گوش‌های‌ام جدا کن.
می‌خواهم - یک‌سره -
از خمید‌گی ِ بعد ِ چهارم ِ تمام ِ اعصار
که بر شانه‌های‌ام اتفاق می‌افتد، فارغ شوم؛
تا طلوع را
قطعات ِ باران را
و صبحانه را
- رنگ به رنگ -
با بالای ِ تو صرف کنم.
9 خرداد 1387

۸ خرداد ۱۳۸۷

پيش باز

فریفته‌ی انحنای ِ پیشانی ِ ماه بودیم.
در تاریک‌ترین نیمه‌ی کلمات - حتا -
تعبیری از هجران نمی‌شناختیم.

اندوه ِ مرداد که در بی‌پناهی ِ اشتیاق سوخت،
انگورهای ِ نارس
هنوز در ازدحام ِ جنون ِ مه‌تاب، قد می‌کشیدند.
بر شاخه‌ها
هیجان و دل‌باختگی،
حلقه‌های ِ پیاپی ِ نور را می‌درید.
مستی، با قوانین ِ فصل جور درمی‌آمد
و انتظار ِ قرابه‌ها پذیرفتنی بود.

نمی‌شد به هیاهوی ِ عقربه‌ها بی‌اعتنا بود.
هلال ِ ماه در رسم ِ آن‌ها احتساب نمی‌شد
و چینش ِ ثانیه‌ها
از جلوه‌ی زوایای ِ گونه‌های ِ تو پیشی می‌گرفت.
اعداد
حرف ِ آخر را می‌زدند.
.
.
.
پاییز را همه حدس می‌زدند،
وقتی تو
به پیش‌باز ِ تابستان ِ دیگری رفتی.
8 خرداد 1387

۷ خرداد ۱۳۸۷

انجماد

دورانی بود
که اغماض ِ باران
از حوض ِ بی‌تلاطم ِ فیروزه ارتفاع داشت.
شمع‌دانی‌ها
حرمت ِ ماه را - که در چشم ِ ماهیان برملا می‌شد -
فرو نمی‌گذاشتند.
می‌شد به عادت ِ طلوع و دیدار ِ فواره
بدون ِ حضور ِ اعداد دل‌بست.
مرگ را
در کنج ِ نمور ِ سرداب ِ زمان
می‌شد به جای ِ دیروز ِعقربه‌های ِ منجمد، حبس کرد.

سیب‌ها را - سرآسیمه - به حوض انداختی.
سیب‌ها اگرچه خنک ماندند،
بر انعکاس ِ خواب ِ ماهی‌ها فرونشستند.
تشویش ِ آب
حرمت ِ باران را شست
و سرمای ِ بی‌سابقه
به عقربه‌ها و گلدان‌ها زد.
...
صبح ِ فردا
همه چای گرم می‌نوشیدند.
من اما
آزرده از لحن ِ سیب‌ها
دل‌باخته‌ی برگ‌های ِ سرما زده بودم.
7 خرداد 1387

۶ خرداد ۱۳۸۷

سپيدارها

سپیدارهای ِ این حیات قدیمی
زمانی
در جوار ِ قدم‌های ِ تو
تولد ِ مرا به تماشا ایستاده بودند.
دورتر از ما
هیچ‌کس را نمی‌شناختند
و از قدم‌های ِ تو - هر روز - به قامت ِ من مشتاق می‌شدند.

سپیدارها در طالع خود
گستاخی ِ یک تبر را کم داشتند
تا بالای ِ بلندشان
- فروتنانه - به قدم‌های ِ تو سر فرود آورد.
تا خیر‌گی ِ اشتیاق
رنگ کم نیاورد از سیاهی ِ چشمان‌ات
و گودترین قبرها را
برای ِ بلند‌ترین درختان حفر کند.

من از درختان ِ مقبور شنیدم
سپیدارها در غیاب ِ قدم‌های ِ تو
قامت ِ خمیده‌ی مرا
میان ِ خود
تقسیم می‌کردند.
6 خرداد 1387

۵ خرداد ۱۳۸۷

كوچ

هت‌های ِ نگاه تو برای ِ حافظه‌ی تنگ ِ من زیادی بودند.
همین‌قدر یادم هست
که - دست‌پاچه - از جانب ِ من گذشتند
و به سمت ِ ساکت ِ ماه کوچ کردند.
هفته‌ها گذشته است
که هرشب نگاه‌ام را از ماه می‌دزدم
و ساده‌لوحانه
جانب ِ خودم را می‌گیرم!
هفته‌ها گذشته است
که هر صبح
اشک و تردید را از دستان‌ام می‌شویم
و بی‌رحمانه
سر کار می‌روم!
5 خرداد 1387

۴ خرداد ۱۳۸۷

تمام ماجرا


ماجرا از آویختن ِ من آغاز شد
به قناعت ِ پنجره‌ای
که قاب ِ چوبی ِ ترک‌خورده‌ای داشت
و - بی‌صدا - در فضیلت ِ نخ‌نمای ِ خود سوخت.

سبب ِ تمام ِ این آتش
نقصی بود که باد
در تبار ِ تاریک ِ ما درانداخت.
ما سرعت ِ باد را اشتباه تخمین زده بودیم.
ابرها
- تصادفن -
سر ِ ستیزه برداشتند.
و آفتاب
از هیاهوی ِ مهلکه ناپدید شد.
من آماده بودم
تا آتش ِ معرکه را
با ستون ِ خنکی از باران عوض کنم.
تو اما - ناگهان -
چشم و چراغ ِ صحنه شدی!
مجبور بودم:
تمام ِ اندوخته‌ام را - سرآسیمه - بر عطش ِ وحشی ِ آتش و باد پاشیدم.
و با حسادت ِ گره‌کرده‌ای
به فضیلت ِ خشک ِ پنجره آویختم.
...
تمام ِ ماجرا
تکه‌های ِ چوبی ِ قاب ِ پنجره‌ای‌ست
که علی‌رغم ِ تیره‌گی
هنوز با آراست‌گی ِ قرمز ِ شعله‌ای می‌سوزند.
4 خرداد 1387

۳ خرداد ۱۳۸۷

حقيقت دارد


فروافتاده‌تر از هبوط ِ این شام‌گاه شده‌ام
که اشتیاق ِ قدیمی ِ عشق از جدار ِ آن شـُره می‌کند.
فروتن‌تر از اتفاق ِ سقوط ِ باران
بر استفهام ِ عریان ِ جامانده به جامه‌ای تنگ
که خاطره‌ی لب‌خندی عتیق را در بر گرفته.
برای ِ خفتن در دستان‌ات جهد نمی‌کنم.
خسته‌تر از بطالت ِ پیوسته‌ی رگ‌های تو ام.
حقیقت دارد!
می‌خواستم نام ِ تو را به دریا بریزم
و خواب‌های‌ام را یک‌شب هم که شده
- دور از جدال با باران -
تا ظل ِ آفتاب بگسترم.
اما
نمورتر از برگ‌های ِ صبح‌گاهی ِ شمع‌دانی‌ها شده‌ام.
و ابعاد ِ گذشته
به ابهام ِ آغشته با تعریق ِ خواب‌های من دامن زده است.
قرن‌ها خواهد گذشت
تا هوا
لابه‌لای ِ تنافر ِ مرطوب و نامصمم ِ گریز‌های ِ بی‌هنگام ِ مغز ِحرام‌ام نفوذ کند.
طعم ِ تیره‌ی ناچاری
تا ابد
در ناخوشی ِ ذائقه‌ی من
قدم خواهد زد.
3 خرداد 1387

۲ خرداد ۱۳۸۷

قحطي


لب‌های‌ام
تا به چیدن ِ سرانگشتان‌ات حیله می‌کنند،
طرح ِ مقاوم ِ پیله‌ای
بر بازوان‌ات تنیده می‌شود.
نگاه‌ام
به طمع ِ بارور شدن
زیر پوست ِ تو می‌دود.
اما باد می‌کند و
حس ِ رگ‌های‌ات را به نوشیدن ِ کس ِ دیگری وامی‌نهد.


مشتی گندم بر نگاه ِ سترون‌ام می‌پاشم.
بر کرختی ِ لبان‌ام فرو می‌روم.
و خواب‌های‌ام
در هراس از قحطی فردا
حرام می‌شوند.
2 خرداد 1387

۱ خرداد ۱۳۸۷

خسته نيستند


اوراق ِ ناموجه ِ تقویم
قدم‌های ِ مرا از عهد ِ عتیق می‌شناخت
و نگاه ِ خیره‌ام را
که از مسیرهای ِ مهیب ِ حادثه
به لایه‌های ِ مبهم ِ اجابت نظر داشت
حدس می‌زد.
خسته نبودند قدم‌هایی که متوقف شدند؛
‌خواستند کمی بیش‌تر فکر کنند:
به جرعه‌ای تشنه‌گی
که تا پایان ِ خوشه‌های ِ انگور، در گلوی ِ گرما هلاک می‌شد.
به اعتدال ِ پاییزی ِ نیم‌کره‌ که برجای می‌ماند
تا تابستان
تکرار ِ پررخوت ِ انتظار شود.
...
خسته نبودند
و پیش از آنی که سست شوند
بر اوراق ِ ناموجه ِ تقویم
خشک شدند.
1 خرداد 1387

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

سكوت

- پای‌کشان - به واپسین دقایق کلمات رسیدم.
نام‌ات را صدا زدم.
کلمات برای نام تو حقیر بودند.
به لکنت واژه‌ها چشم دوختی.
پاسخ‌ام را ندادی.
31 اردی‌بهشت 1387

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

قطاع ها

راستی
به سنی رسیده‌ام سرانجام
که در خواب‌های‌ام بیدارتر می‌شوم؛
بدون درکی از کهکشان
نور را به سمت ِ زمین، نشانه می‌روم.
به چرخش ِ این منظومه اعتمادی ندارم.
نمی‌توانم قطاع‌های ِ فرضی ِ زمین را بشمارم.
تنها می‌توانم
ساعت‌های ِ مانده تا رفتن‌ات را تسریع کنم.
قطاع‌ها
در خاطره‌ی خود
فقط یک خورشید ِ دیگر کم دارند
تا رسم ِ شمارش ِ کاهل ِ روز و شب را فراموش کنند.
تا رفتن‌ات را از همین حالا فرض کرده باشم.

راستی
به سنی رسیده‌ام دیگر
که بتوانم فرجام ِ این گردش ِ کاهل را حدس بزنم.
30 اردی‌بهشت 1387

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

بيدارم نكن

مجالی برای افشا نبود.
آن بعدازظهر
تردیدی که از گره ِ پیشانی‌ات بر دست‌های ِ خالی‌ام سقوط کرد،
چتر ِ میخک‌ها را هم خراش داد
تا برگ‌های ِ عزادار
- بی‌سفسطه -
بر اسرار ِ خویش فرو ریزند و
در خاک ِ سرد ِ باغ‌چه بمیرند.

***

بیدارم نکن!
خواب ِ زمستانی ِ من
مصلحتی هم که باشد،
باز به افشای ِ بهار ِ تو قد نمی‌دهد.
طاقت ِ من از برگ‌ریزان ِ زودهنگام ِ میخک‌ها نیست که طاق شده؛
من از حذف ِتابستان هم - حتا - نتیجه نگرفته‌ام.
بر جراحت ِ سینه‌ام
لایه‌های ِ هوا، تا خاطرات ِ سی‌سالگی‌ات فشرده می‌شوند.
و بـُعدی عتیق،
پیوسته بر قـُطر ِ رگ‌هاي‌ام می‌افزاید.

نازنین!
شکیبایی من
تخته‌بند ِ رنجی‌ست
که بر شانه‌های ِ تو تحمل کرده‌ام.

بیدارم نکن!
زمستان‌ ِ من
تا هزاره‌ی بعدی طول می‌کشد.
29 اردی‌بهشت 1387

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

موج

مرزهای ِ تن‌ات
در سبک‌سری‌های ِ پرده، موج بر می‌دارد
و تا طرح ِ نیم‌رخ‌ات بالا می‌آید.
پرده را کنار می‌زنم.
این موج هم
در تقلای ِ نگاه‌ام
می‌شکند!
28 اردی‌بهشت 1387

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

يقين


تمام شب را حیله می‌کنم
تا از بخار ِ شیشه‌ی پنجره، پای‌ام نلغزد
من، ذرات ِ نمور ِ آه‌های تو را ارزان جمع نکرده‌ام.
سقوط،
هراس ِ من از صبحی‌ست
که از پی ِ تقدیر ِ این شب ِ عتیق خواهد آمد
و جوانی ِ یک‌شبه‌ی مرا
در قطعیت ِ تن ِ بی‌انکار ِ خود، پیر خواهد کرد.

من از حدس ِ آفتاب نمی‌گریزم.
از شیوه‌ی شبنم، دل‌گرم نمی‌شوم.
قوانین ِ تبخیر و میعان را ابدی نمی‌پندارم.
برای چتر و چراغ، پی ِ بهانه نمی‌گردم.
حتا ترس ِ مجهول ِ لیوان ِ کنار ِ پنجره از باران، تسلای‌ام نمی‌دهد.
...
بیماری ِ هجر ِ تو با حدس و گمان درمان نمی‌شود.
یقین،
پروای ِ سرنوشت ِ من است!
27 اردی‌بهشت 1387

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

شباهت


تمام ِ فصل‌ها روی ِ پوست‌شان به زردی گراییده.
با این همه
این موزها هیچ‌وقت شعر نمی‌شوند
هیچ‌کس آن‌ها را به رسم ِ خوشه‌های ِ انگور در سبد واژه‌ها نمی‌چیند.
اما
حدقه‌های ِ جذام‌زده‌ی چشمان ِ من
تمام ِ ابهامات ِ رنگ ِ پوست ِ موز را می‌شناسد.
حتا به اتفاق‌های ِ عاریتی ِ انحنای ِ آن هم گاهی دل‌بسته می‌شود
که از آراست‌گی ِ زوایای ِ پرگار می‌گریزد
و شعاع ِ نامعینی از گونه‌های ِ تو را به وام گرفته.

با این‌که خوش‌رنگ‌تر نمی‌شوم از محاسبه‌ی سطح ِ کهیرهای ِ روی ِ پوست‌شان
نمی‌دانم
چرا این موزهای ِ بی‌اعتنا به قوانین ِ بی‌جان، هیچ‌وقت شعر نمی‌شوند.

26 اردی‌بهشت 1387

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

شكرانه

حتا زمان هم
از فرتوتی ِ بسته‌ی پنجره، نخ‌نما به نظر می‌رسید.
اما تو
غم را - هم‌چنان - گواه ِ جوانی ِ من ‌گرفتی
و حسرت را که با جدار ِ پرنقش ِ پیاله‌ای آراسته بود
به من تعارف کردی.
غفلت ِ تو
از ارتفاع ِ سپیدارها چیزی نکاست
و صنوبرها
هم‌چنان سبز ماندند.
چه سود
آن‌ها که به گواهی ِ عریانی ِ خواب‌های‌ام نمی‌آمدند.
اما تو لبخند زدی.
ارتفاع ِ سپیدار را شکر گفتی
تابستان را به من متذکر شدی
و پیاله را
کنار ِ پنجره‌ی بسته گذاشتی.
25 اردی‌بهشت 1387

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

غفلت

شمع‌دانی‌ها مبدل به روزگاری شدند
که در تاریخ ِ شفاهی ِ خود
یک راوی کم داشت.
و چشم‌هایی که از دریغ، چیزی کم نگذاشتند،
روزگار ِ آن‌ها را
- خط به خط -
برای ِ ما‌هی‌های ِ مرده‌ی ِ حوض نقل کرده بود.
حیف!
حوض ِ فیروزه‌ای هم - حتا - ندانست
که غفلت
- سرانجام - خواب ِ ماهی‌ها را پیر می‌کند.
افسوس!
شمع‌دانی‌ها
برای هیچ‌کس مردند!
24 اردی‌بهشت 1387

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

حصار

وقتی در تحد‌ّب تیره‌ی مردمکان‌ات
برگ‌های ِ نیلوفر این‌قدر کوچک می‌شوند،
تو بگو
چگونه انحنای ِ این کلمات ِ مچاله
حرمت ِ گیسوان سیاه تو را نگه خواهد داشت؟

کاش حصار ِ این بی‌عهده‌گی
از جنس ِ شانه‌های ِ تو نباشد!
22 اردی‌بهشت 1387

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

واژه‌ها مرده بودند


از سکوت ِ قهوه‌ای ِ فنجان برخاستم.
واژه‌ها را گم کرده بودم.
فرقی هم نمی‌کرد.
لب‌های ِ آن‌ها ديگر كبود شده بود.
تناسبی نداشت با ارغوان ِ گونه‌های‌ات.
فنجان را سر کشیدم:
کلمات، ته ِ فنجان آماسیده بودند.
بدون ِ صورت.
بی معنا.
قرار بود چهارفصل زنده بمانند تا مؤلف‌شان بمیرد.
اما حالا لب‌هاشان سفید بود
و با رنگ ِ پوست تو جور در نمی‌آمد.
فرقی هم نمی‌کرد.
کاش ترتیبی می‌دادی
تا مؤلف بمیرد.
21 اردی‌بهشت 1387

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

برهوت

بر یک‌نواختی ِ شیارهای ِ دل‌تنگی
خطوطی هموار
مرا
از فقرات ِ حافظه‌ی تو جدا می‌کند.
برش‌هایی بی‌شکیب
حاشیه‌ی ِ ناامن ِ فراموشی را - خط به خط - نازک می‌کنند.
و آن‌چه به اعماق ِ بی‌تلاطم ِ تو نقب می‌زند
جهت‌های ِ آخر ِ مرا
در گودی ِ سیری‌ناپذیر ِخویش بلعیده است.

از ارتفاع ِ این برهوت پایین هم که بیایم،
باز قطعاتی از من
از سقوط امتناع می‌کنند.
و به خاک‌روبه‌های ِ جامانده از گذشته‌ی پاکیزه‌ام می‌آویزند.
...
آن‌چه به اعماق ِ بی‌تلاطم ِ تو می‌رسد
تکه‌ای از من باشد شاید
که گرچه کشیده‌تر است
اما
نشانی ِ ناقص ِ مرا
در دوره‌های ِ پر اصطکاک ِ دیوار ِ این قنات ِ کور گم کرده است.

در جست‌وجوی ِ گسیختگی ِ مطرود ِ حوالی ِ دل‌ام
بر زمین ِ همین برهوت ِ موعود
فرود می‌آیم!
20 اردی‌بهشت 1387

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

اشراق

حتا
آوازخوان‌های ِ ترانه‌هایی که دوست می‌داشتی
مرده بودند.
تو اما
با زمزمه‌ای بر لب
- رج به رج -
گریبان ِ حنجره‌ی ِ بی‌آواز مرا می‌بافتی.

تا انگشتان‌ات از حصار ِ مجروح ِ گلوی‌ام بالا روند،
دیرزمانی سکوت بودم
و اشراق ِ سرانگشتان ِ تو را را با رهبانیت ِ یک سالک ِ پیر مکیدم.
بر جدار ِ حفره‌های ِ درونی‌ام
کلمات، شره می‌کرد
و از حنجره‌ام، نام تو را صیحه می‌کشید.

حتا
طغیان ِ شبانه‌هایی که دوست می‌داشتی
به خشک‌سالی نشسته بود.
من اما
با جراحتی در چاک ِ پیراهن‌ام
شب ِ تیره را
- عطشان -
به صراحت ِ گونه‌های ِ سیراب تو کشاندم.


مهربان!
شب از انحنای ِ گونه‌های‌ات در گذر است.
تعبیر ِ خواب‌های ِ مرا به فردا مسپار!
19 اردی‌بهشت 1387

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

فقر


به تصرف ِ خواب‌ام آمده بودی.
با اندوه ِ جامانده از شب‌های ِ شنبه
با ترس ِ صبح‌گاهی ِ نیمکت‌های ِ پاییزی ِ حیات ِ مدرسه
با بی‌اعتنایی ِ کاج ِ بلند ِ خانه‌ی قدیمی ‌که از فصل‌ها صرف‌نظر کرده بود
و تن ِ مجروحی داشت، پر از جای ِ خالی ِ قایق‌های ِ کوچک ِ چوبی.
به دستان‌ام اشاره کردی
که می‌پنداشتی سهم ِ خوش‌بختی ِ ما را یک‌تنه ربوده بود.
من فقر را از جیب ِ متروک ِ کت ِ قدیمی ِ پدربزرگ بیرون‌کشیدم و نشان‌ات دادم.
شگفت تازه مانده بود فقر!
شگفت به پیری ِ ما طمع بسته بود.
جوانی ِ سرکش ِ هیچ نسلی در آن نمی‌مرد.
با خیال ِ عاصی ِ هیچ هوسی اوج نمی‌گرفت.
یک‌بار آن را از بلندای ِ کاج خانه‌ی قدیمی آویخته بودم.
به شکل ِ رقت‌بار ِ یک برگ سقوط کرده بود!
...
تو فقر را باور نداشتی
و به دستان‌ام اشاره کردی.
من شمع‌دانی‌های ِ دور ِ حوض را نشان‌ات دادم
که در بحبوحه‌ی شکفتن ِ مجهول ِ خود
فیروزه‌ای ِ کف ِ حوض را نشانه رفته بودند.
و همان چند دانه سیب ِ معلق ِ روی آب
کفاف ِ امید و سهم ِ ثروت‌شان را می‌داد.
...
تو سیب را باور نداشتی.
به دستان‌ام اشاره کردی
که به بوی ِ خاک‌روبه‌ و فواره‌ی بی‌رمق ِ میان ِ حوض آغشته بود
و بار ِ روزهای ِ هفته و ماه و سال ِ خوش‌بختی‌مان را
- ارزان -
بر زمین کوفته بود.
18 اردی‌بهشت 1387

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

جراحت

بر جراحت ِ خواب‌های ِ من
رویای ِ ترک‌خورده‌ی یک انار می‌شکافد
تا با نبض ِ سرخ ِ آسمان ِ این اوقات شریک شود.

افسوس!
انارها فقط یک فصل
مجروح ِ خواب‌های ِ من بودند.
اشتیاق
بقیه‌ی سال‌مرگی ِ خویش را
کنار ِ بطالت ِ هیزم‌های ِ سوخته چـُند‌َک زده بود.
و مرگ
گیر کرده بود به برگ‌های ِ پاره‌ی تقویم.
انگشت‌های‌ام را یکی یکی کندم
تا از انتظار خسته نشوند.
کسی
- اما -
به من نگفت
نبض ِ این انار را - که می‌تپد هنوز روی خطوط دستان‌ام -
در کدام صفحه‌ی این تقویم جا بگذارم.
کسی نگفت
این انگشتان ِ مرده
چگونه می‌توانند اشک‌‌های ِ بی‌سیاق ِ تو را
- بی‌نوازشی -
بر سکوت ِ گونه‌های‌ات تاب بیاورند.

بر جراحت ِ خواب‌های ِ بیمار ِ من
لحن ِ زخمی ِ یک انار
جار می‌زند!
17 اردی‌بهشت 1387

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

گروگان

گیرم محال باشی.
غلت زده باشی پشت ِ نقش ِ قلب‌های ِ تیرخورده‌ی ِ کودکان کوچه‌
و بر مخفی‌ترین دیوار ِ این بن‌بست هم رؤیت نشوی.

گیرم بشود از تو صرف‌نظر کرد.
با یک سطل رنگ، طرح ِ تمام ِ قالب‌های ِ آجری را از ریخت انداخت
و دیوارها کم‌بیاورند از آغشتگی به بیل‌بوردهای ِ قلم‌چی.


گیرم بمیری اصلن!
کشیدگی ِ انگشتان‌ات را حشرات، زیر ِ خاک حراج کنند
و طره‌های ِ مرده‌ات را نسیمی برآشوبد که از جانب ِ این‌جا نیست.
...
شاید آن‌وقت
هلال‌های ِ ناخن‌های ِ جویده‌ات به یاد بیاورند
که یک عمر
رگ ِ گردن‌ام را
گروگان گرفته بودند.
16 اردی‌بهشت 1387

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

اطفاء

حوالی ِسایه‌ها ازدحام بود.
پـی ِ چراغ می‌گشتم آن شب
که حواشی ِ جدال ِ باران و باد
به پنجره‌های ِ نیمه‌باز کشیده شده بود.
ملول از ازدحام سایه‌ها،
می‌خواستم طرح ِ هرچه نور را درهم بشکنم
و چراغ‌ها را خاموش کنم.
...
حوالی ِ سایه‌ها ازدحام شده بود.
چه دوامی داشتند ستون‌های ِ نور!
...
لیوان‌های ِ از آب ترسیده را در باران رها کردم.
دست‌های‌ام را در نیمه‌ی ِ خالی پنجره جا گذاشتم.
چشمان‌ام را بستم.
و بی‌چراغ
دویدم.
15 اردی‌بهشت 1387

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

تعليق

دل‌ام می‌دانست
به بیت الحرام ِ تو که برسم
بی‌تیغ و طواف
قربانی خواهم شد.
چه سود!
آن که در مقبره‌ جا ماند
با طرح ِ حسرتی در چشمان‌اش،
سرم بود نه دل‌ام.
کمی عقب‌تر ایستاده بود دل‌ام تا فرونریزد ؛
شد شاهد ماجرا !

حالا
من مرده‌ام
با یک قلب ِ فراری روی ِ دستان‌ات
که از صورت‌ام می‌گریزد و
دست ِ جنازه‌ام را پس می‌زند.
و تو مانده‌ای
با سماجت ِ بی‌کالبد ِ یک دل
که ديگر دست از سرت برنمی‌دارد.
14 اردی‌بهشت 1387

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

صبح


آن‌ها که هجو ِ حیثیت ِ ما را می‌کردند
پابه‌پای ِ گورستان
تاریخ ِ تولد ِ قبرها را از بر کردند و بزرگ شدند.
ما پشت ِ دیوار ِ قبرستان پناه گرفته بودیم
که گرچه بلند نبود
اما حاشا هم نمی‌شد.
روایت ِ رسوایی‌مان را می‌شنیدیم و لبخند می‌زدیم.
بار ِ زمین‌خورده‌ی ِ حیثیت‌مان را ارزان نخریده بودیم که پس بدهیم.
زمین ِ سرد ِ اسفند را
- تمام - به زنان ِ بارور بخشیدیم
که در انجماد ِ گورهای خود
رسم ِ پاییز و گندم را
‌چنان گرم
پناهی داده بودند
که رسیدن ِ بهار محتمل‌ شده بود.
اندوه و نان را
از مردان و زمین، پس گرفتیم؛
و سهم ِ فقر و دل‌تنگی‌مان را
در قبرها تقسیم کردیم.

دست‌های ِ من در خاک فروکش می‌کرد
و قامت ِ تو از سایه‌ی کشیده‌ی دیوار کنده می‌شد.
صبح بود.
13 اردی‌بهشت 1387

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

اميد

چه هول‌ناك بود
هلال ِ نارس ِ نقره‌اي ِ آن شب‌ها
كه پرت افتاده بود گوشه‌ي آسمان و
فقط اشتغال ِ مضاعفي براي ِ سايه‌ها ايجاد مي‌كرد.
همان ايام كه خلوص ِ تاريكي
آغشته به شايبه‌ي ِروزنه‌هاي ِ مخفي ِ اميد بود
و بي‌سايه‌گي
متاع ِ ناياب ِ تمام شب‌ها شده بود.
ديوارها از ما قد كشيده بودند.
پشت ِ هم نبوديم
بوديم هم فرقي نمي‌كرد!
باز از سايه‌هامان كوتاه‌تر بوديم.
.
.
.
بانوي فلزي!
اين هلال ِ نقره‌اي
چندي‌ست مور‌ّب‌تر از چشمان تو مي‌تابد
بر سايه‌ي ِ اين گونه‌ها
كه از تمام-رخ‌ات جا مانده و
هم‌چنان بر ويرانه‌ي ِ خاطره‌هاي ِ تو قدم مي‌زند.
كاش مي‌شد
به زور ِ وصل ِ يك شب هم كه شده
روزنه‌هاي ِ بلاتكليف را از يأس ِ ابدي پر كرد.
12 اردي‌بهشت 1387