۱ مهر ۱۳۸۹

شوخ‌چشمی رنج استسقای ارباب حیا ست

تا اعداد اشتیاق مشایعت ام می کنند
شاخص هایی که انتشار عشق را قال گذاشتند
قضیه ی اشاعه البته جدی است
اما تو
به خطوط در هم ابروان ات ادامه بده
این جا هر کمندی لزومن
ادامه اش به غفلت اهل نظر نمی انجامد
گول تقطیع نفس‌های مرا نخور
پای اش بیفتد
از دم تیغ مژگان تو هم آب خواهد خورد
ریشه ای که به شرایط پر شور اشک من خو گرفته است
1 مهر 1389

۳۱ شهریور ۱۳۸۹

ریسه کشیده ایم بر نگاه ات

از تاریکی نمی ترسم
در چشم های تو اما
گرگی را باز گذاشته اند
که ستاره ی سوخته ای را
تا آسمان اعلای شب
زوزه می کشد
30 شهریور 1389

۳۰ شهریور ۱۳۸۹

پیش از یائـسـگی

از قواره ای که توی کاسه اش گذاشته بودند
رنگ‌های از رو رفته را لیس زد
با این که از کارت های یونیسف
تبریکی دریافت نکرده بود
برای هم سن و سال های خودش پیام مهمی داشت
پستـان ها تان را بالا بگیرید
سینه بند تان را محکم ببندید
بالاتر از دود سیگار جای خواب تان را پهن کنید
و توی چشم تان شیر بریزید
سفید می شود
29 شهریور 1389

۲۴ شهریور ۱۳۸۹

هر قدر ساغر و میناست خمار است این جا

وقتی استیلای معشوق
ریشه در ناخالصی شراب های کهنه دارد
خرج باده
از جنون سجاده بیرون می زند

به آخرین خرقه ای
که در شعر حافظ دود شد می اندیشم
با این که بی نگینی ایام
خاتم لعل تو را یاوه کرده است
در فکر یک سجده ی سیر پیشانی ام
24 شهریور 1389

مباد آتش حرمان که آب ما ببرد

در رودخانه ای دور بودم که شبیه وقتی تنگ
از گلوی ماهی پایین رفته بود
که در گودال های نامسکون اش
آب حیات کشف کرده بودند
نوزدهم چه ماهی بود؟
خضر را پی جیحون فرستاده بودند
که خواه از طریق دل‌ربایی باشد یا حسن محض
اشاره از لب چاله ای در ماه باز کند
محدود به اناری
که به خون عشیره ملزم بود
و رغبت اش آشکارا تا سطح آب های انضمامی تحلیل رفته بود
پلک های نامکتوب
شاید نهایت ِ او می شد
و در طرح تغافل چشمان اش
وقت زیادی تا زمان دشنه و دریا مانده بود

آرامش اگرچه به مزاج خاک های خالی از سکنه خوش تر می آمد
درست وقتی به کناره ی عافیت رسیدیم
آب های تیره
بی شرافت ام خواندند
خضر
خجسته پی خجسته پی بازگشت
ماه
از حدود نقشه ی در بدر اش تنگ تر شد
پلک نزدم
حتا شده تا شوم پلک نزدم
نمی خواندند هم
باز سحر نزده
در یک جمله گم می شدم
23 شهریور 1389

۲۱ شهریور ۱۳۸۹

Putrefaction

بر پله های میان‌سالی تف می اندازم
ضرورت صدای ام
پشت سرفه های پوسیده سقط می شود

با لاادری گری زخمی چرک‌مرد بالا می روم
و سایه های سال‌خورده یک‌قلم
طرح تناسخ طیفی از تحدب را
از تن ام رونویسی می کنند

گرچه تعالی نرده ها را قرن هاست بوسیده ام
این آبله که در نفس من پا گرفته و صیقل خورده
در پاگرد گلوی ام
اظهار می کند که پر جبرئیل
حساسیت مخاطی اش را تحریک کرده است

خروش سرفه هام را ببخش
دیگر سیگار هم در خفت ادراک سینه ام نمی‌گنجد
21 شهریور 1389

۲۰ شهریور ۱۳۸۹

رفع هوس زندگی ام باد فنا کرد

مقدر بود سی و دو استخوان را فوت کند
جای شمع هایی که بر مزار اعتبار بیش تری داشتند
زنی که قبل از مثله کردن کیک
چاقو را به من نداد
تا بر پشت خودم امتحان کنم

نذر کرده بودم
غریبه ی گورستانی شوم
که بر گلوی مردگان پا گذاشته بود
20 شهریور 1389

۱۹ شهریور ۱۳۸۹

بر اوج جناب ات نرسد هیچ کمندی

به سحر
برای بیست و پنج سال ‌لاقبیلگی
سه شنبه
خلاف آمد کسالت شهریوری بود که جنون تو را زایید
مادیانی بی سر
که از چهار نعل
زخمی کرده جهت های جاده را
با چشم هایی
که جز شب های حاکم بر رنگ خودشان
معادل نداشت
و موهایی
با طرح گریزهای بی سر و پا
که از ماقبل تاریخ
کشیده بود
و دلیلی محتمل
برای اصرار دستان بی قناعت مرد

این سوی قبیله
اسب ها سهم خودشان را زود می میرند
حتا اگر شبی
تصادفن از آب گذشته باشند
19 شهریور 1389

به خون رفته پروازی دگر دارم

از رگ های هرجایی خوش‌بخت تر ام
مضمون مبهم مرگ های مشکوک را
سایه ام
بر دیوارهای رو به قتال
سنگین کرده است
وصل ام کن
زانو می زنم
ندید وصل ام کن
به پیراهن ات
تن ام را شلوغ کرده موی‌رگ های تنیده ام
خون بپاش
بریز
ضمیمه ام کن به پیراهن ات
اعتماد به دست ام را بکش
خون بریز
بپاش
زانو می زنم
جیغ نمی زند جنون ام
سرخ می خواهد این ابتلا به بنفش کذاب
از رگ های هرجایی
خونی تر ام
سنجاق ام کن
زانو می زنم
سنجاق ام کن به پیراهن ات
طرف دیده ی خون‌بار من نخواهی شد
19 شهریور 1389

۱۸ شهریور ۱۳۸۹

که خون ها می خورد تا صبح می گردد سپید این جا

سیزده گلیم
از لای پاهای من پیدا ست
بدون طرح
مچاله
مندرس
با ده تای مشکوک دیگر
که به نقل بخت من
از سیاهی موهای تو بافته اند

صبح
از شق قدم های تو اظهار می شود
وگرنه
سواد نامه های من
آن قدری هست که از عبارت نیفتند
18 شهریور 1389

دیده ی ما یک قدم پیش است از مژگان ما

مقصود
انتظار
کام
تحیر
اشک
اشک
اشک
اشک
دنیا شعله پوش ناله ی عریان کسی نمی شود
در جولان اشک من
آن که آغوش گشود
تنگ‌نای فرصت تو بود
دیدی چه زود صبح شدی سحر؟
17 شهریور 1389

۱۴ شهریور ۱۳۸۹

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

به خطوط تقدیر سپرده اند
چه طور لا به لای دست من تا بخورند
تا طالعی بر پیشانی ام مترتب نشود

به چاله ای بدل شده ام
در قحطی این آسمان
سیاهی ام را چند بفروشم به کسوف ایام خوب است؟

برای تو که فانوس به فانوس دور می شوی
ستاره های پاشیده بر اندام شب
لکه های هرجایی ماهی ست
که در گلوی جنون من
گیر کرده است
14 شهریور 1389

۱۳ شهریور ۱۳۸۹

از گزاف این نفس نمی آید

ای کاش این قافیه هم‌سر ام نبود
که باختم
باختم
حتا زنی که معادل مفهومی سکوت بود
روی وزن گریه ام شک کرد

برنگرد
حتا از کوچه کوچه حاشیه های سپید
اشک
دجله دجله
غزل را شست
13 شهریور 1389

تا نوبت طلوع بدان دل‌ستان دهد

اعتماد به نفسی که در غیاب غیر شخصی گونه های تو
به شکل گونه ی تازه ای از ارغوان
غروب را تصدیق کرده
به هویت اولیه ام تجاوز می کند

طرح جدید سحر به من نمی آید
از انتهای شب
گم می شوم
12 شهریور 1389

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

از اتراق های بی عبور بی‌زار ام

احساس می کنم یک بار استجابت تو را دعا نکرده ام
با این که یک سلول برای کشت کافی ست
محیط سوراخ های التجاء
از احتمال تکثیر التفات مصروف ات نامساعد تر است

زیر حس ریاضت میل من
مغلطه ای ست
که شکاف تناسل را ترجیح می دهد
10 شهریور 1389

۱۰ شهریور ۱۳۸۹

که کس مباد چو من در پی خیال محال

فرض کن خواب‌های مجازی ام را به تخت بکشم
و باقی مانده‌ی شب را گردن نگیرم
انصافن
سحرگهان ِ چشم ام
درشت تر از جور طالع تو نخواهد گریست؟
9 شهریور 1389