۱۰ اسفند ۱۳۸۶

سكوت

دور مي‌ايستم
تا در تقديرت
مرتكبِ گناهي نشوم.
فاصله
جوهرِ سرنوشتِ توست!


سكوت را در حنجره‌ دوره مي‌كنم؛
اما
ديوارهايِ شب را چه‌كنم
كه همان‌وقت كه سكوت‌ام را گواهي مي‌دهند،
آوازهايِ بيابانْ‌مرگ‌ام بر جدارِ بي‌خواب‌شان شُره مي‌كند؟

نمي‌دانم
خاموشي‌ام از كجايِ اين شبِ تيره شكفته چنين،
كه سپيده
حتا
حكمتِ راهِ خود را گم مي‌كند ناگاه!
10 اسفند 1386

۹ اسفند ۱۳۸۶

كابوس

روياهاي من
در كابوسِ خود
تنها يك بندِ ديگر از انگشتانِ تو را كم دارند؛
و نمي‌دانند در پنجه هاي‌ات چرا
انتظار و ترديد
اين‌چنين پنجه در هم انداخته‌اند!

عصيان؟
از كلماتِ انديشه‌ام خط خورد،
آن زمان كه دانستم
در ادبياتِ فسرده‌ات مترادفِ بدعهدي‌ست.

فراموشي؟
بيهوده نيست اين زخم‌ كه در من به گُل نشسته :
تمامِ شريان‌هاي‌ تن‌ام - رگ به رگ – بوي تازه‌ي تو را مي‌برند.

خستگي؟
خيالِ تو - هرگز - با هيچ يادي نخواهد رفت؛
با هيچ تيغي
يا بوسه‌اي هم.
.
.
.
مجالِ ترديد نيست نازنين!
چاره‌ي خفتن ندارد اين همه آواز كه در گلو نهفته‌ام.
آوازهاي من
براي دفنِ ابدي
تنها يك بندِ ديگر از انگشتانِ تو را برحنجره مي‌طلبند.
9 اسفند 1386

۷ اسفند ۱۳۸۶

اثر


چه فرق مي‌كند
عهدِ عتيق باشد يا روزنامه‌ي ديروز؟
كلمات‌ِ تو بريده‌ي جرايد نبودند
تا با چسباندن‌شان به هم تهديدم كني.

چه فرق مي‌كند آشوبِ ازلي باشد يا اثرِ پروانه‌اي؟
باد را
تو كاشتي در حرف‌هات
و طوفان‌اش را
من درو مي‌كنم.


چه فرقي مي‌كند اصلن؟!
طوفان واژه‌هاي سربه‌هواي‌ات را هم عشق است!
8 اسفند 1386

۶ اسفند ۱۳۸۶

زندان


مي‌ترسم
هلالِ لرزان‌ات
خراب دربيايد از اين همه آب
كه در تلاطمِ حوض‌ْخانه‌ي چشمان‌ام دو دو مي‌زند.

باور كن
روزنِ تنگِ اين سقف
- كه تنهايي‌ام را حبس كرده
و محالِ باريكه‌اي از مه‌تابِ تو را مي‌جويد -
هنوز هم كفافِ جنونِ مرا مي‌دهد.

حبسِ تنهايي در زندانِ هيچ‌كس ابدي نيست؛
مي‌ترسم
باشد...
7 اسفند 1386

۴ اسفند ۱۳۸۶

ناشكيب

مي‌گفتي
« حافظه‌اي كه پينه مي‌بندد
متاعي در خورِ خراش نيست،
و نَفَسي كه به شماره نمي‌افتد
ثانيه‌هاي عمر را نمي‌شمارد. »
.
.
.
من اما اين روزها
حافظه‌ام را كه خيشِ خاطره‌اي شكافته
با خاطرِ ارغواني رخ‌ات بخيه مي‌زنم
و نفس‌هاي زخمي‌ام
با بهانه‌هاي خيسِ خواستن‌ات التيام مي‌گيرند.

با اين همه
تا چهره‌ي ارغوان‌ات تبِ مهتاب نگيرد،
بگو كدام آوازِ بي‌شكيبِ خويش را شعله‌كشِ كدام سردي فسرده‌آتشِ تو سازم ؟!
.
.
.
نمي‌دانم گل‌گونه‌هاي‌ات،
سرمابرده‌ي سيلي زمستان‌اند يا آتش‌افروخته‌ي شرمينه‌هاي حريف؛
نمي‌دانم!
5 اسفند 1386

۳ اسفند ۱۳۸۶

گذار

پشتِ عقربه‌هاي نيم‌شب
تمامِ منظومه‌هاي عالم
تندتر از هميشه مي‌گردند؛
تا خطي بر خطوطِ پيشاني‌ام بيفزايند
و شياري
به دستاني
كه طالعِ مهتابي‌شان با برجِ كژخوي عقربك‌ها آويخته‌،
به دانه‌هاي سمجِ اجابتي
كه از تسبيح و دعا بي‌نيازند.


تا شماره‌گرِ ناتوانِ ثانيه‌هاي دور از تو شوم،
عقربه‌هاي نيم‌شب
براي قِرانِ زودهنگام‌ات
از هم پيشي مي‌گيرند.
4 اسفند 1386

۲ اسفند ۱۳۸۶

انكار


ريشه‌هاي‌ات را
حاشا هم كه كني
باز
بهار از شانه‌هاي نازكِ تو بالا مي‌رود
و امسال شايد سبزتر از هميشه؛
و پرستويي زودهنگام
- كه خوابِ تابستان‌ را پرواز مي‌كند -
پريش‌آشفته‌ي ساقه‌هاي موزون‌ِ تو مي‌شود،
با ترسي شبانه
از تعبيرِ محتومِ رؤيايي
كه نيمه‌ي تابستاني‌اش را سرخواهد بُريد.

و تو
با همه انكارِ سركش‌ات
اين‌بار
آيينه‌پردازِ آوازي مكرر مي‌شوي :
پروا مدار!
با يك چلچله
تابستان نمي‌شود.
3 اسفند 1386

۳۰ بهمن ۱۳۸۶

تضرّع

گيرم طاقتِ واژه‌هايِ نحيفِ من
هرقدر هم كه گردن خم كنند زير‌ِ شكنجه‌يِ سكوت‌ِ تو،
طاق نشود؛
به شريان‌هايِ اين شبِ ساده‌دل رحمي‌آور
كه تابِ عبورِ سپيده را نخواهند آورد.

ستاره‌ها امشب
تا تصدّقِ گونه‌هايِ تب‌دارت شوند،
تمامِ ماتركِ خويش را مي‌سوزند و
آفتابِ فردا را عذاب مي‌دهند؛
و نمي‌دانند چرا
مهتابِ گونه‌هاي‌ِ تو
- كه ناز و نوشِ هيچ آفتابي را نمي‌خرد -
نمي‌شكفد هنوز.

بانويِ لب‌دوخته
می‌ترسم!
آواز
در پسِ اين همه عقوبت
زنده نمي‌ماند...
2 اسفند 1386

هراس

از هم‌همه‌ي كلماتِ غمّازِ خود هراسي ندارم
همه ترس من
باري
از نَفَس‌ِ حروفي ناشُسته ا‌ست
كه بي‌آن‌كه بويي از طهارت برده باشند
ميان‌ِ تعبيرهايِ شاعر
بخارِ مسمومِ خويش را می‌هراشند.

بگذار در چشمه‌هایِ شرمِ تو
واژه‌ها را تطهير كنم.
من از كلماتِ ناشُسته مي‌ترسم!
2 اسفند 1386

۲۹ بهمن ۱۳۸۶

حيراني


نمي‌دانند با تو غريبي كنند يا با شبح‌ات،
اين واژه‌ها
كه آب بسته‌اند به خواب‌هاي من.

نمي‌دانند
فروتن‌ِ تيغ‌ِ كدام‌تان شوند:
يا تو سلاخي نمي‌داني
يا شبح‌ات يك زن نيست!

دير نمي‌شود!
آن‌قدر به هم بافتم‌شان
كه حالا
براي به دار آويختن‌ِ من
- كه مرگ زير‌ِ پوست‌ام دارد استخوان مي‌تركاند-
فقط سه حرف كم دارند.
.
.
.
و آن وقت
در راه راه‌ِ چشم‌هاي تو
- بي كم و كاست -
زنده مي‌مانند،
اگر
امروز
مثله‌شان نكني.
1 اسفند 1386

۲۸ بهمن ۱۳۸۶

صيروت


نشاني آوندهاي نازك‌ِ تو را
از ريشه‌هاي نابَلَدت كه مي‌پرسم،
با دَردي
- كه روي دل‌ام باد نكرده -
بالا مي‌آيم
تا به استحاله‌‌اي
عرياني‌ات را با رديفِ برگ‌چه‌هاي تازه‌ بيارايم.
.
.
.
خزان مي‌شوي تمام و
با دردي
- كه روي دل‌ام باد نمي‌كند هرگز -
فرو مي‌شكنم در خاك‌
تا ريشه‌هاي‌ات جان بگيرند.
30 بهمن 1386

معادله


آن‌جا
زني
چشم‌هاي‌اش را به آب‌هاي‌ِ گرمِ جنوب سپرده ا‌ست
و اين‌جا
كسي
زندگي را از دستان‌ِ سرد‌ِ خود مي‌شويد.

آن‌جا
منشوري
مترصّد‌ِ هياهوي‌ِ رنگ‌هاست
تا چشم‌خانه‌هاي‌ِ كسي
اين‌جا
از حدقه‌ي نور خالي شود.
.
.
.
پشت به خورشيد هم كه بايستم تا ابد
سايه‌‌ي نيازم
به گرد‌ِ پلك‌هاي‌ِ بي‌غبارت نمي‌رسد.
30 بهمن 1386

۲۷ بهمن ۱۳۸۶

گريز

در شيارهایِ نازكِ پيشانی‌ات
رازی نهفته‌ست...
و پسِ پشتِ آن راز
دريا دريا رويایِ مرواريد.

ناخدایِ طوفان‌زده!
پيش از آنی كه به تركِ ساحل
بند از دل و ديار بگسلی،
زنهار
تا دام خويش برگيری!
شايد كه تنها گريز‌گاه‌ِ صيدی - مانده‌ در خيالِ صدف- باشد.

در خطوطِ خسته‌ی پيشانی‌ام
رازی نهفته ا‌ست...
و پسِ پشتِ آن
قرنطينه‌ی سوداهای محال!
29 بهمن 1386

هلاك

هلالِ رویِ تو را كه نبينم،
نيم‌شبی
شايد
هَلاهلِ ماه نو
داسی شود
تا حنظلِ حياتِ خود را با آن درو كنم.
29 بهمن 1386

۲۶ بهمن ۱۳۸۶

ندامت


تمامِ روزهایِ روشن
داغِ آفتابی را بر پيشانی دارند
كه مرا محكوم به نديدن‌ات ساخت.
می‌دانم!
شبی
از آفتاب
پشيمان خواهم شد
و به پهنایِ ‌خاطره‌ی آن روزِ بی‌ابر
خواهم گريست...
28 بهمن 1386

۲۵ بهمن ۱۳۸۶

هجرت


گستاخ‌تر از سماجتِ درهم‌فشرده‌ی پلك‌های من است
اين درد
كه در چشمان‌ام فوّاره می‌خواهد زدن.

تَفِ مرداد كه فروكشد،
شيارهایِ اطرافِ چشم و پيشانی‌
تنديسی را خواهند كاويد
كه گواه‌ِ جاودانِ رفتن توست.

آخ...
تَفِ مرداد كه فروكشد،
خطِ دل‌پذير افق، مرزِ دل‌آزارِ بيگانگی‌ست
و حجمِ حريصِ صندوق‌ِ پست،
مجالی يكّه
تا تنهايیِ بي‌انتهایِ مرا ببلعد.
27 بهمن 1386

۲۳ بهمن ۱۳۸۶

هراس

به دل‌تنگی‌های‌ات گاه
پناه می‌آورم
تا در كنجِ اين مَغاك
به صراحتِ ريشه‌هایِ در هم تافته‌ای
-كه انكارشان می‌كنی- ،
رشته‌‌های لغزان‌ِ جنبشِ خويش را بازيابم.

وه كه در نم‌ناكی‌ِ خاك‌ تو
خورشيد
-حتا-
بی‌گمانِ سرایِ پرخيالِ خود می‌شود
كه اين نيم‌پرده‌ی خاموش
-با اين همه آشكارگی-
زود باشد
تا به زمزمه‌ای
غبار از رخساره‌ی آفتابِ خويش بستَرَد.


«های
بی‌ستاره‌ها!
خدای را
دستی
كه در اين مَغاك
خورشيدی خفته ا‌ست
تا مرگِ همه ستارگان را
مكرر كند...»
25 بهمن 1386

۲۱ بهمن ۱۳۸۶

رشك


ماهِ من
بازيچه‌یِ چشمانِ كودكی‌ست شايد
كه هر شام
هلالكِ پُربرقِ چشمان‌اش
او را به خوابِ نوشينِ خويش می‌خواند.

ماهِ من
هم‌آوازِ حنجره‌یِ كوچكی‌ست شايد
كه هر صبح
تا پرنده‌هایِ شادمان‌اش
غوغايی سركش را
ترجيعِ آوازِ خويش سازند،
هر پاره‌بانگ‌اش
هم‌همه‌ای را
از گذرگاه‌ِ پندارِ من
به اوج می‌رساند.

خوابِ آن هم‌همه را كه می‌شنوم،
پنجره باز می‌شود
و ماهِ من
ماهِ من نيست...
23 بهمن 1386

۱۹ بهمن ۱۳۸۶

فديه


باور دار
اين زخم
كه چشم‌ْگشاده و تشنه‌ی شورآبه‌های دردِ توست
-تا به چرك ننشيند- ،
سودايیِ مرهمی نيست.

در زمينی كه خداوندش
تنها
شبانِ مردگان است،
تا اين همه بوسه و تيغ را از گردن وانهی،
اسحاق‌ات می‌شوم
بانویِ بی‌رَمه!
21 بهمن 1386

۱۷ بهمن ۱۳۸۶

سرود


نام‌ات
به يكی لب‌خند مانَد
كه زمانی دور از لبان خدا دزديدم،
-آن هنگام كه شكنجه و ايمان در قالب‌ام می‌فسرد-
و در هياهویِ مردمِ بی‌آواز گم شد؛

به يكی آواز
كه ديرگاهی در حنجره‌یِ تمامِ مردگانِ زمين خشكيد،
-از آن زمان كه اسرافيل با گلويی ناسور در صور خويش ‌دميد-
تا آهنگِ ناكوكِ كهكشان
باژگونه بانگی شود، سزایِ رستاخيز و انتظار.

به درنگِ انتظاری
تا از گور برخيزم و در گهواره‌یِ تكرارِ نام‌ات
قرار خويش از سرگيرم.

به قراری
چنان كه رستگاریِ شب
با رازِ نوميدِ آفتاب بست.

و به رازِ لب‌خندِ ستارگانِ روشن
در مشتِ گشاده‌ات!
...
رازی كه
ماه می‌داند و
من!
19 بهمن 1386

۱۶ بهمن ۱۳۸۶

عزيمت

آن‌سویِ افق،
شوری‌ شعله می‌كشيد
و آرزويی ساده‌رنگ را
به خويش می‌خوانْد.
اين‌سوی،
مشتاقی و مهجوری
در مجالِ تنگِ خويش می‌سوخت.

تا بهار
فصلِ عزيمتِ نابه‌هنگام‌ات نگردد،
تمامِ دالان‌هایِ زمين را
هَسير‌آجيده می‌خواهم،
مگر نَفَسِ زمستانی‌اش
-جاودانه-
دربند شود.

افسوس
كه چشمان ما
تنها سرابِ روبه‌رو را ديدند...
و هرگز نيانگاشتند
كه دوردست
جز انعكاسِ لرزانِ سرابِ اين‌سوی
به آيينه‌ی سوزانِ افق
نبوده‌ست.

پيش از آنی كه افسونِ اين مَقامه
افسانه‌ای شود
بازم بخوان،
بانو‌ی شهريور!
18 بهمن 1386

۱۴ بهمن ۱۳۸۶

جدايي

از ما دوتن
هيچ‌يك
به خدا شبيه‌ نبود:
من
بامی به تطميعِ ماهِ نو نياراسته
و تو
دامی به تهديد‍ِ مرغان ِ آواره نگسترده.

از ما دوتن
يك تن
حتا
به خدا شبيه نبود؛
تا رؤيای بس‌انسانی‌ِ ما
نه خرامنده به بيغوله‌ی بهشت و نه پرآهنگ در دره‌ی دوزخ،
كه چنان چون خيالی گستاخ
از معبرِ نافرمانِ شيطان
با خلاءی بی‌انتها درآميزد.
16 بهمن 1386

۱۳ بهمن ۱۳۸۶

انجام


به زندانِ بی‌روزنِ خويش پس می‌خزم، يار!

حضورت
بشارتی بود،
كه گرگ و ميشِ غروبِ رودرروی را
به فريبی فريبا
چنان چون طليعه‌یِ صبحی می‌نمود؛
و بارقه‌ای
تا زودمرگیِ شهابی را
در چشمان‌ام
-كه ديرزمانی به تاريكی خوگر بودند-
به دروغی دل‌پذير،
جنبشِ جاويدِ ستاره‌ای.

به زندانِ بی‌روزنِ خويش پس می‌خزم.
من مهر را
به زر ننبشته بودم
و نه برتافته به هيأت جامه‌ای زربفت،
تا راندنی باشد؛
من مهر را
چراغی ساختم
پرفروغ‌‌تر از شعله‌ی مهتابی‌ات
و سلاحی
عريان‌تر از سختیِ آهيخته‌ات؛
تا به نبردافزاری چنين
هياكل عبوس خدا و تاريخ و جامعه را
به زير پای كشم.
افسوس!
كه دريغِ لبخندی از لبان‌ات
جنگ را كنايتی طعن‌آلوده ساخت
تا حريفان
خطی گستاخ بر بيغاره‌ام كشند.

به زندانِ بی‌روزنِ خويش پس می‌خزم، يار!
كه در هوایِ اميدفرسایِ اين بی‌كرانه
بارقه‌ای نيست،
و نه
بشارتی.
13 بهمن 1386

۱۲ بهمن ۱۳۸۶

شكفتن


سی‌سال گذشت
تا باغِ من
باغچه‌ای شود
و باغچه‌ام
غنچه‌ای
كه نَفَسِ سبزِ برگ‌های خويش را
با ستيزه و يأس
در بر گرفته است؛
بی انتظار و
قصه‌گزارِ خاك و خورشيد.

تا غنچه‌ای
باغی‌شود باز،
به طلبِ بارانی
نخواهم فرسود.
وه كه شبنمِ شرم‌آلوده‌‌ای حتا
آب حياتِ زمين و مردگانِ من است،
اگر قصه‌گویِ شرم
باری
عريانیِ نوازشِ تو باشد.
12 بهمن 1386