امانِ تازيانهي باد را خاطرهاي فراموش ساخته؛ دادِگرسنگي را افسانهاي خاموش گنجشكِ فروفسردهي اندوهگين
احترامِ دشمنِ كوچك را -مگر كه ترسياش نمانَد و نرمانَد- كلاه برميگيرد از سَر مترسكِ پاي در وحلِ چوبين تا پيشكشاش نمايد كهنه-دانه هاي تابستانِ دور را.
شوربختيِ زيستن در زمانه اي كه مرگِ قناري را كس، مرثيه اي نميخوانَد و سر فرو بردن در گريبانِ بيهدهگي، رسم ِمعهودِ جوانمردان است...
رنجِ نفَس كشيدن بخارِ زهرآگينِ سردابِ سرسپردگي را، در شهري كه گزمگاناش چركابِ بويْناكِ فرزانگي بالا ميآورند و ديوان-داراناش، تاريخِ بردگي، از نو مينگارند...
سوز-زخمِ نگريستن قامتِ شكستهي فرياد را هنگامياش كه خاموش در گورِ نفرت و كينه ميفشرند، به گورستاني كه مردگاناش را سلاخي از تبارِ لاش-خواران، دعا خوان است...