۹ بهمن ۱۳۸۱

زمستان

امانِ تازيانه‌ي باد را
خاطره‌اي فراموش ساخته؛
دادِگرسنگي را
افسانه‌اي خاموش
گنجشكِ فروفسرده‌ي اندوهگين

احترامِ دشمنِ كوچك را
-مگر كه ترسي‌اش نمانَد و نرمانَد-
كلاه برمي‌گيرد از سَر
مترسكِ پاي در وحلِ چوبين
تا پيشكش‌اش نمايد
كهنه-دانه هاي تابستانِ دور را.

9بهمن 1381

۲۳ دی ۱۳۸۱

فرسايش


«در سوگ بهار...»

شوربختيِ زيستن
در زمانه اي كه مرگِ قناري را كس، مرثيه اي نمي‌خوانَد
و سر فرو بردن در گريبانِ بيهده‌گي،
رسم ِمعهودِ جوانمردان است...

رنجِ نفَس كشيدن
بخارِ زهرآگينِ سردابِ سرسپردگي را،
در شهري كه گزمگان‌اش
چركابِ بويْ‌ناكِ فرزانگي بالا مي‌آورند و
ديوان-داران‌اش،
تاريخِ بردگي، از نو مي‌نگارند...

سوز-زخمِ نگريستن
قامتِ شكسته‌ي فرياد را
هنگامي‌اش كه
خاموش
در گورِ نفرت و كينه مي‌‌فشرند،
به گورستاني كه مردگان‌اش را
سلاخي از تبارِ لاش-خواران، دعا خوان است...

دلهره‌ي شنيدن
سكوتِ نفرتِ انبوهِ دل‌مردگانِ پريشيده را،
در دياري كه سلسله جنبانِ عشق‌اش
چروكيده قلبِ بي‌تپشِ چركيني‌ست
از سلسله سفله‌گان...

تهوعِ چشيدن
زهرِ هجرِ آزادي را
قطره
قطره،
در سرزميني كه «آزادي» به خاطره اي دورمي‌ماند
كه مرثيه‌اش را
حتي
باد هم ترانه اي نمي‌خواند...


خود به مرگي ماننده است،
بي آرامش گوري
كه تن-خستگي ساليان درد را
به خاك بسپاري.

23 دي 1381

۱۵ دی ۱۳۸۱

حادثه


بر پهنايِ رهايِ دشت
شب
با سكوتِ بي‌انتهاي‌اش
با سياهيِ ژرفِ ناگزيرش
در خواب مي‌نمود

دو دل‌داده
غنوده بر بسترِ بي‌خياليِ تاريك
نجوايي رمزآلود داشتند و
نردِ عشق مي‌باختند...

ماه بي‌شرم‌ اما
حريرِ نازك‌اش را بر دشت يله داده
سياهيِ شب را بردريده
حادثه‌ي عشق را سرك مي‌كشيد!
15 دي 1381