۸ آبان ۱۳۸۲

طرقه


به الهام

ديري‌ست
تا بويِ نا گرفته ا‌ست
آفتاب؛
و سرديِ سايه‌اش را
همتي ياراي سوختن
نه برجاي‌...

͸

آيينِ آشتي‌ست
جان سپردن
بر پيشانيِ خورشيد
تا شعاعِ صد‌شعله‌ي شرار‌افروز
از ناصيه‌ي بي‌همالِ تو
بر رسمِ خاموش‌ِ او گسترد
...
كه دامنِ آفتاب
ديري‌ست
تا غبارِ غمِ گرفته‌ است

͸

طرفه لذتي‌ست سوختن!
آن زمان كه خرمن‌افروز
خود
طرقه‌اي باشد
كه تويي!
...
چه داغ دلي دارد آفتاب!

مسيح
8 آبان 82
طرقه پرنده ای افسانه ای‌ست كه براي رسيدن به خورشيد، هزار نام خداوند را آموخت تا به خورشيد رسد و بال و پر نسوزد. پرواز كرد. چيزي به آفتاب نمانده بود اما، كه نام هزارم از ياد برد و سوخت.

۴ آبان ۱۳۸۲

عهد خاموش


رسم عاشق كشي و شيوه‌ي شهرآشوبي
جـامه‌اي بود كه بر قامت او دوختـه بود
حافظ
نه!
رسمي ديگر است اين؛
تا گواه‌ِ ننگِ شهرآشوبي‌ات
روزينه‌اي گردد
-خُرد-
با لختكي خون، آميخته
نقش‌بندِ پَرِّ پرندِ پيمان‌ستيزت

͸

حديث عاشق‌كشي
داستان‌‌ِ زخمه‌ي هزاردستان است
با قامتِ دستينه‌اي
كه حقيقتِ عريان‌ِ زخم را
جامه‌اي سزايِ سوز،
و زخميِ‌ساز
بردوخته.
ورنه
عشقِ عاريتي
چراغ‌ِ خفته‌اي‌ست
كه جز به سردي
زبانه نفرسايد

...
آري!
رسمي ديگرست اين.

مسيح
4 آبان 1382

۱۹ مهر ۱۳۸۲

روز از نو


به : شيرين عبادي

و باز
خواهد آمد
روزِ فواره و باران.
و چلچراغ را و ستاره را
شب
باز هم
خواهد آويخت

و باز
خواهيم ديد
كوچِ گوركنانِ بي‌مزدِ گرسنه را
كه نصيبه‌شان
جز لاشِ لاش‌خوارانِ نديم نيست
و شكافِ وقيحِ خنده‌شان
گورِ دندان‌قروچه‌هايِ عفونت‌افزا

ديگر سفر
خاطره‌ي رنجِ بي‌بازگشتِ حشر نخواهد بود
و خاك
جولان‌گاه موذيِ حكم و خيش
و ماه
آينه‌ي اندوهِ بي‌محابا

آن روز
آوازهامان را
-ديگربار-
از پستو به كوچه خواهيم خواند
و زخمه‌هاي كهنه را
بر دستان سازهاي فرو‌خورده‌نغمه خواهيم راند
تا زخمِ پرده‌ها
حقّه‌گشاي گلوي گره‌خورده‌مان گردد
به وقتِ قهرِ سوز و ساز
و هنگامه‌ي آشتيِ ساز و نياز

...
و ما
مي‌مانيم
رقص‌كنان
تا ابد...

مسيح
19 مهر 82

روز از نو


به : شيرين عبادي

و باز
خواهد آمد
روزِ فواره و باران.
و چلچراغ را و ستاره را
شب
باز هم
خواهد آويخت

و باز
خواهيم ديد
كوچِ گوركنانِ بي‌مزدِ گرسنه را
كه نصيبه‌شان
جز لاشِ لاش‌خوارانِ نديم نيست
و شكافِ وقيحِ خنده‌شان
گورِ دندان‌قروچه‌هايِ عفونت‌افزا

ديگر سفر
خاطره‌ي رنجِ بي‌بازگشتِ حشر نخواهد بود
و خاك
جولان‌گاه موذيِ حكم و خيش
و ماه
آينه‌ي اندوهِ بي‌محابا

آن روز
آوازهامان را
-ديگربار-
از پستو به كوچه خواهيم خواند
و زخمه‌هاي كهنه را
بر دستان سازهاي فرو‌خورده‌نغمه خواهيم راند
تا زخمِ پرده‌ها
حقّه‌گشاي گلوي گره‌خورده‌مان گردد
به وقتِ قهرِ سوز و ساز
و هنگامه‌ي آشتيِ ساز و نياز

...
و ما
مي‌مانيم
رقص‌كنان
تا ابد...

مسيح
19 مهر 82

۱۰ مهر ۱۳۸۲

سرود مرگ


به: الهام
براي دستار سرخ سفرش

به صراحت مي‌درد
منقارِ مرگِ بي‌پرده‌ي رسوا
-جابه‌جا-
جدارِ هودجِ پرطمطراقِ هزارْگرده را

به شقاوت مي‌شكافد
دشنه‌يِ شومِ نشئه به خون
قلبِ سرخِ دختركانِ شادِ خنده را
تا بر سپيدْرودِ گلويِ پرآوازشان ،
فرشِ خاموشي گسترد
به سرخ‌ْفوّاره‌اي از جنون

͸

...
از مرگ بايد سرود
به كرانه‌اي
كه كرامت‌هاي خواب‌ْآورِ زيستن
چشمِ بددلانِ بختْ‌يارِ بركناره را
به حقه‌اي دل‌فريب
بر هم دوخته
و كَرناي‌ِ مرگ
-حتا-
توانِ روزنه‌ْگشاييِ آن ندارد

گردِ گور بايد خزيد
به گورستاني
كه شب‌زنده‌دارانِ بشْكوه‌اش
نمازي را به جماعت مي‌گزارند
كه خاكِ تيمم‌اش
خاكسترِ سردِ گور ا‌ست
و محراب‌اش
چهار‌گوشه‌ي بي‌نور
تاريك...
بي‌حضور...

...
از مرگ بايد سرود.

مسيح
10 مهر 1382