۷ مرداد ۱۳۸۳

ويله


رازي شرم‌آلوده
در قرنطينه‌يِ پسِ مردمكان‌ات پنهان است
و اشكي
-تشنه‌ي مستوري-
بر موج‌موجِ حوض‌‌‌خانه‌‌ي چشمان‌ات
دو دو مي‌زند...
كه شوقِ‌ بندگي نيست:
مرثيه‌ي مرگِ خداوندگار است!

اينك،
انساني كه ايمان را در زمين نديد وُ
در آسمان‌اش جُست وُ نيافت
كه جدا از منطقِ زنجيروارِ عرش تا فرش بود
و رها از حلقه‌ي عبوسانِ زهد
خود اگر شبي
در روشناييِ نيم‌سوزِ ماه
از زمينِ بي‌مهران، گريخت يا نه!
...

واويلا!
بر انساني كه به مِهر‌ش سرشته بودند،
وَ او
به حكمِ كورِ پرستش
گمراهِ خدايانِ عالم شد!
7 مرداد 1383

۲۷ تیر ۱۳۸۳

نيمروز

پرچين‌ها نمي‌دانند
راه‌راهِ سايه‌شان،
اعتمادِ قطعه‌قطعه‌شده‌يِ چمن‌هاست...

چمن‌ها نمي‌دانند
سايه‌هايِ پرچين،
رازِ شكاف‌خورده‌يِ خاك است و آفتاب...

سايه‌ها نمي‌دانند
قطارِ صليب‌هايِ متّحد*
گور-نشاني رو‌گردان و حقير است، سزاوار پنهاني و مرگ!

͸

سايه‌ها مرده بودند؛
ذهنِ چمن دو شقه شده بود؛
پرچين‌ها به‌سوگِ سايه پيوسته...
و خاك
رازداري مي‌كرد؛

تنها خورشيد بود
-با گلوگاهِ طلاييِ ‌خويش-
كه حقيقت و رويش را،
ميان سايه روشن پرچين
سرودي سبز مي‌خواند...

27 تير 83
*: تصويري‌ست از پرچين‌هاي پيوسته به هم

۲۶ تیر ۱۳۸۳

تلخ دانه


تو را تلخ مي‌خواهم،
اين‌چنين!


واژگان گس شعر من
وقتي در سايبان خيال تو پهن‌ مي‌كنم‌شان تا سايه‌خشك شوند،
از آفتاب شوق تو مي‌سوزند و
زهر مي‌شوند.
با اين‌همه
هنوز هم براي تو شيرين‌اند!


تو را اين‌چنين تلخ مي‌خواهم
كه تلخي
خاطره‌ي محتوم هر ميوه‌ي نورسيده ا‌ست.

27 اردي‌بهشت 1383

۲۲ تیر ۱۳۸۳

در كرانه


معركه‌ات را
آمده‌ام تا در نور ببينم
كه سايه‌روشن اوهامِ واژگانِ مكدّرت
فريبي باژگونه‌ست،
قامت‌نمايِ حقيقتِ خيال‌گونِ زخمِ تو!

͸

توهمِّ صليب
پروردگارِ ترسايان‌ات نمي‌كند
نان و شراب‌ات را پيشكشِ گدايانِ دارگاهِ بي‌صلابتِ خويش كن.
تنِ تو
آتش است و
خونِ تو
حيضِ گرم و آخرينِ زني يائسه.

ناباروري‌ات را
در خرمنِ خيسِ عشقي بيمارگون، پنهان نمي‌تواني كرد.
زمينِ تو خيش مي‌خواهد،
نه بذر!
تا لاشه‌هايِ مردگانِ صاعقه‌زده‌ را در آن
به گور بسپاري.

͸

ميان‌دارِ معركه!
مي‌خواهم نيك‌بداني:
به جهلِ تو ايمان دارم.
23 اردي‌بهشت 83

۲۱ تیر ۱۳۸۳

وصال


در آغاز تنهايي بود!

پيوندِ نخستين
گره از واپسين گسست گشاد...
و خداوند
آغاز گشت؛
و عشق؛
و فراق؛
و اشك،
تا بسياري آن
پيمانه‌ي همّت بي‌‌قدر آدمي گردد
كه خاك خويش مي‌خواست تا گل كند از نو!

تا انسان
سلسله‌جنبانِ نسلِ اندوهي باشد
-ديرپا-
كه نطفه در آسمان بست و
با ريسمانِ نقره‌ايِ ماه
بر زمين باريد.

͸

وقتي اسرافيل
آهنگِ رحلت به صور مي‌نوازد،
اندوه
نغمه‌ي هزارشوقِ هجرانِ آدمي‌ست
كه بر پرده‌ي وصالي دير-گُم
زخمه مي‌زند...

21 اردي‌بهشت 1383

۱۶ تیر ۱۳۸۳

استسفا


در خود به طوفان نشسته‌ام!
تا چشمان‌ام
-آبستن‌ترين جفت‌هاي عالم-
جز به خشكسالِ مهر تو
ره به باران نسپرند؛
...
تا خاشاكِ دورريزِ رحم تو حتا
قدم‌آلايِ اين ره‌گذارِ سيل‌خيز نگردد
...
كه عشق
سرابي دوردست است
شايسته‌‌ي شورستان!

16 تير 83

۱۵ تیر ۱۳۸۳

كتمان


از ناودانِ زنگ‌آلودِ خاطره مي‌گذرد
بارانِ چشمانِ بي‌غبارت
تا زنگارِ هنوزسُستِ زمان را بازشويد
و ملالي مكرّر و دور را
چكّه
چكّه
به سنگِ نيم‌سفته‌ي دل‌ام كوبد.

دروغ‌ مي‌گفتي كه ميرآب
ميرغضب شده و
آبي به چشمه نمانده!
...
فراخيِ گونه‌هاي‌ات
نقشِ حسرتي به اشك بسته
كه بيراهه-چين‌هاي خسته‌ي صورت‌‌ات
-حتّا-
گمراه‌اش نمي‌كند.

͸

گفته بودم:
باران در دل آسمان نمي‌ماند!

16 اردي‌بهشت 83