۱۸ مرداد ۱۳۹۱

فرق خضر با خاک را نمی دانست
مردی که در پله های میان‌سالی
کارش به مو که رسید
به روبان های سیاه سپرد
مورب به گوشه ی طرح مشبکی از نفس هاش بنشینند
و به نزدیک ترین فروشگاه دریانی
آب حیات سفارش داده بود

۱۳ مرداد ۱۳۹۱

نام های رو به احتضار زنانی که دوست داشتم
و این کلیدواژه
که در تناسل کلمات مخفی کرده ام
برای پلاسیدن لغت شناسان چند نسل کافی است
از تاول هایی که در کف دست‌هام به خاک رفته اند محتاط تر شده ام
وصیت کرده ام اوهام مکتوب ام را به مردگان دوره گرد بسپارند

به لکنت این روزها اعتقاد عمیق تری دارم
تا ایمانی که
بر حروف نام تو کشیدم
اشراقی که از ارتکاب به موهای تو گذشت
شبیه انگشت های وعده
موقتی بود

۱۱ مرداد ۱۳۹۱

ثانیه های آن طرف نفس هام
با سرعت نور آشنا نبودند
وگرنه وقت مقارنه
به اقتضای نبض تو کوک می شدند

حالا که عود کرده فاصله
ساعت به ساعت
در وقوع تو
بست نشسته ام

۵ مرداد ۱۳۹۱

بالاتر از بام های کبوتر نشین
تا آخرین دکمه های تو   باز می شوم
آستین می گشایی
گره - جایی به رگ های گردن ام -
تا عمیق ترین خواب بستر تو پایین می افتم
غلت می زنم
این بالش باد کرده اندام تو نیست؟
کو لب هات؟
از گوشه های برای شنیدن حرف نمی زنند ِ لب های تو تمرد می کنم
دود همیشه به سیگار دلالت نمی کند
دوایر معیوب ذکر می گویند
چنان زار... محمل... به دنبال لیلی... که از گریه ام زار... در گل... ز بامی که بر خاست... مشکل...
از شیشه ای که افتاده روی سینه ام بپرس
چند خلسه از نفس های حرام طلب دارم نمی دهدم این شراب؟
مجنون!
لیلی!
ناقه!
ابل!
خررررررر!
پا به روی پلک های بی تو خواب ام نمی برد بگذار
اوهام را بدر
تن ممکن شو

۲۴ تیر ۱۳۹۱

اگرچه مذاهب قدیمی همیشه مرداد دوره می شوند
تابستان امسال را به تیر بسته اند

من حریفی لاابالی ام
مؤمنی بی سر و پا
آسمان ام را برده ام
سنگ ام را گذاشته ام
پیراهن ام را ...
حالا
اذان که می گویند
از دریچه ی بطری های حرام
رو به وجوه اندام تو
قامت می بندم

۲۱ تیر ۱۳۹۱

در غیاب موهای تو
چیزی از هوس انگشتان من کم نمی شود
فراق
همان قدر که دور می کند تو را نزدیک است
و اتاق مجاور
مصاحبی غم زده است
که نسبی بودن فاصله را اثبات می کند
این را تمام پارتیشن های چوبی می دانند

۲۰ تیر ۱۳۹۱

"از کناره های لبان اش
برای ام مقدمه ای از خرما و شیر بیاور
تا خواب همه شیرین دهنان شهر را
به تیشه های شب بسپارم"
این را به شعر هرزه ای می گفتم
که برای زنی با لب‌های سیاه نوشته بودم
پنجره های بالا دست
چشم انداز تو را در قاب بلندشان
وسوسه می کنند
راه می افتم
چند کوچه کشیده تر
برای درد گردن ام فرقی نمی کند

۶ تیر ۱۳۹۱

نگاه تو را از شب ساخته اند
و گیسوی تو را
لبه ای برای تقلا
که می رود تا گور شود

کسی باید به من می گفت
که اعتکاف در چشمان تو موقتی ست
و علارغم حلقه های مرسوم شان
از درون موهای تو هم می شود سقوط کرد

۳ تیر ۱۳۹۱

سخت است پوشیده بماند شعر
وقتی نبودن ات
برهنگی را حول اندام حروف می‌پیچد
و چشم انداز
پرده‌های صامت را
تا می‌آیند تا بخورند می‌شکند

می‌شود تمام پنجره ها را چانه ها را چفت بست
اگر چال پایین‌دست چانه ات حکم دهد

۲ تیر ۱۳۹۱

بساط نظاره از نگاه بایر من می‌گذرد
نه از چشم حصول تو
چه کسی می‌داند
چرا وقتی نیمه‌های خواب
برهنه از اوایل قامت تو برمی‌گردم
به تغافل سحر برمی‌خورم؟

 گفتند مضامین را داغ بزنید
 استعاره ها را بسوزید
 فالی شدم امن و بی‌مستعار

 که استخاره از در و دیوار نیت‌ش بالا می‌رود
 
کاش حرفی می‌شدم
که اگر نبود
مصاریع بلندت
هجایی کشیده کم داشت

۱ تیر ۱۳۹۱

مثل تقدیر دنیا دیده ای پیر
به خطوط پیشانی‌م انس گرفته بودم
گرهی که به آسمان من افتاد
پرده‌ای از ابروان اقتباسی تو بود

۱۴ بهمن ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
آمدن بی‌هنگام ات مهم نیست. مهم اعتبار گونه های تو ست که به پیش‌باز دل تنگی من آمده است. مهم اندام سست وسوسه است که میان نفس هام می لرزد. مهم دکمه های چشمان تو ست که به رسم مزامیر قدیمی دوره می شود. مهم مشام تاریک شب است که در بوی تو ازلی است. مهم مردی ست که با بوسه های تو با خاک برابر است. مهم ترک هایی ست که زیر غده های اشک من رگ کرده است...
گل های پیراهن ات را به هر سمتی که خواستی بچرخان. اشک های گم‌راه من از همان سو آواره می شوند.

۸ بهمن ۱۳۹۰

دلهره‌ هام را مرتب کرده ام
لغت به لغت
درخواست هام را پنهان
طبیعی ست رد شوند
به ضمیر مفرد تو اکتفا می‌کنم :
به مقامات بگو
در تصمیم بلند ات تجدید نظر کنند



سکوت می کنی
کلمات
ترتیب‌ شان را گم می‌کنند
مقامات
گور شان را

۶ بهمن ۱۳۹۰

تشنه ام
هرچه اعتنا نمی کنم
رگ‌های کبود ام عطشان اند

[ نیستی
و من
برای زخم‌های احتیاطی
نمک جمع کرده ام ]


سقف را کنار می زنم
شب سرد
مرا با مردی اشتباه می گیرد
که هر گرگ و میش
تشنه از چشمه های تن ات باز می‌گردد

۵ بهمن ۱۳۹۰

زنی میان عصب‌های کال من می‌لرزد
هوس‌های چار دقیقه
چار درجه
سرمایی از جنس گناه
به رویای بدلی ام شبیخون زده
با همین صراحت سه‌رنگ
سرنوشت مرا به لکه‌های سبز آن‌لاین گره می‌زند

۴ بهمن ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
اعتراف نمی‌خواهد. لب‌خند بالینی من اشکی مجعول بود. این خانه از پیش هم تنگی نفس داشت. حالا با این شرح صدری که من دارم اتاق پر از اندوهی‌ست که می‌رود پرنده‌نشین سینه‌ام شود. می‌خواهم دست‌هام را از پشت محکم ببندم به تعویذ تیره‌ی مردمکان‌ات. می‌خواهم اشتیاقی متلاشی شوم در مرزهای بی‌تسکین فراق. می‌خواهم آب‌روی‌ام را گروی تماشا بگذارم. اما دزد از دیوارهای خانه بالا آمده و به آب‌رو و تماشا سرک می‌کشد. از غیبت تو هم کاری ساخته نیست. پنجره آخرین قاب مخفی اشاره‌های تو ست. می‌ترسم دزد به این پنجره بزند. چشم‌انداز ام را بدزدد. باید اولین عاشقانه‌ام را بردارم. شناس‌نامه‌ام را بردارم. نام‌ام را بردارم. به سقف‌های فراری پناهنده شوم. افسوس که رگ‌های خونی‌ام از خطوط درهم دست‌های تو منشعب می‌شوند. وگرنه به تکه‌های عکس تو هم خدانگه‌دار می‌گفتم.

۱۹ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
امشب لای موهای تو از دنیا رو گرفتم. حالا هرچه پرده‌ها را کنار می‌زنم صبح نمی‌شود. لرزش دست و دل‌ام اطمینان دارد یک امشب اگر پیاده به صبح برسم، شباهت بی‌حدی به حافظه‌ی ماه خواهم داشت. کلمات من اما اهل مواعید نیستند. آن‌قدر سرشان به سنگ خورده که هنوز در ادای نام تو لکنت دارند. دست‌های من این‌جا در جهت‌های بی‌سمت و سوی اندام‌ات گم شدند. برهان کهنه‌ی شراب‌ با مفروضات لب‌های تو گیج می‌خورد. از بازوان نازک‌ات بپرس چند فواره اوج گرفته‌ام از فرط هوس‌های بی‌نصیب. نبض تندی دارد خیال تن‌ات. در رگ‌های بادکرده‌ام نمی‌گنجد. آسمان من ماه لازم ندارد. روی هر زمینی که بخواهی رأی می‌دهم به تسخیر اندام‌ات.
ماتیلد عزیزم
می‌دانم. شبی عمیق‌ترین خواب مرا کسی از پشت پنجره خواهد برد و کلماتی که به من سپردی رستگار ام نخواهند کرد. دنباله‌ی تاریک پیراهن تو فقط سرنوشت چند ستاره‌ی نامعلوم را کم دارد تا طرح لحظه‌هایی را کامل کند که تمام می‌شوند. با این همه، دوره‌های تیره‌ی بی‌کسی کورمال بوسه‌های پریده‌رنگ تو اند. باور کنی یا نه، درست در همین بوسه‌هاست که غربت من دوره می‌شود. همین‌جاست که برای عاشقی نیازمند اجازه‌ام. حالا که با هیچ بوسه‌ای احتمال تو نزدیک نمی‌شود لب‌های من به اعتراض گشوده‌اند. نفس‌هام تصدیق متمایل به کنج‌های خلوت تو را کم دارند. در جوار هجا‌هایی که مماس بر گونه‌های تو اند، عمیق‌ترین خواب مرا معطل کن.

۱۶ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
نگاه‌ام کن. دروغ هم باشم از سنگینی نگاه تو بر ملا می‌شوم. ساده. به سادگی بند بند جاری در انگشتان‌ات. خوب نگاه کن. در حاشیه‌های ناامن نگاه تو میان‌سالی من خطر نمی‌کند. حالا که خلق تو از دل من تنگ‌تر شده، زمان پر از سکوت‌های کبیسه است. می‌ترسم راستی من با تو بی‌نصیب بماند. دور شوی. دور تر. و نگاه‌ات مایل به خون من شود. و چشم‌هات آن‌قدر به سقوط من نزدیک‌ شوند که اندوه خودشان را حتا تاب نیارند. من از چرخش بی‌کلام عقربه‌ها می‌ترسم. از این‌که بلند می‌شوی و می‌روی و من با پلک‌های مخمور از لب‌های می‌زده‌ات به پایان وعده می‌رسم. عزیز من. از ادامه‌ی موهات رو راست تر ام. دست‌هام آرام نمی‌نشینند. نگاه‌ات را از روی گریه‌ام برندار.

۱۲ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
رنگ‌ها دروغ می‌گویند. بارقه‌ها تصنعی اند. روزی یک دو بار که به ملاقات آینه می‌روم، یک رشته نور می‌دهد دست‌ام که: بگیر. نگه‌دار. برو تا برسی به کوه نور. اما شب‌پره‌ای که دل‌اش برای ما گرفته بود نقل می‌کرد که تمام رشته‌ها را به پیله‌ی دوباره فرا خوانده‌اند. تمام این سال‌ها مُهری به پیشانی‌ام حکومت می‌کرد. لب همین جاده که هنوز هم به انحنای تن تو تظاهر می‌کند پاییز دهان‌ام را گس می‌کرد. به لامسه‌ام صابون می‌زدم. حرفی اما نمی‌جوشید. چرک می‌شد از کف دست‌ها روی سرزمینی می‌ریخت که جاده‌هاش رأی به انهدام قدم‌های من می‌دهند. لامسه‌ام نمی‌ماند از کشف لغتی تازه لولیده در زهدان نام تو. زبان‌ باز هم می‌توانست از روزنامه‌های دیروز ادامه پیدا کند اگر مهر روی پیشانی‌ام نبود. اگر نگاه‌ام را برهنه به جبر نقطه‌ها نمی‌بستند. از خرخر من آوازهام گلوگیر نمی‌شوند. اما من امان از بغض‌ها‌م بریده‌ام. آرایش آلام‌ام را به هم زده‌ام. دور تا دور ام لب‌خندی که جاری می‌شود جای اشک دائمی ست. باید جشنی بگیرم. برقصم سیاه و رشته ها را به پیله‌های دوباره بخوانم. تنهایی همین کوچه‌ی بلند است که دست‌های حالا مه گرفته‌اش را از پشت به حنجره‌اش گره زده‌اند. نمی‌تواند. نمی‌گوید برگرد.