۹ مرداد ۱۳۸۲

دعا

چه ساده افتادم
-سرانجام-
در دام دعاي بلاگردان‌ات!
تا فتنه‌هايِ بلاخيز
-عاقبت-
بر سايه‌‌ْشوم‌ِ دعوي‌ام
ننگِ اجابت گسترند.

͸

نقابي حقير
‌سوده بر آستانِ خاكساري
تا چشمي
-هم‌چنان-
بر درگاهِ استغاثه‌‌اي هزارباري
دوخته ماند

غوغايي بي‌غريو
بركشيده از خندقي بي‌تمنا
تا دستي
-هم‌عنان چشمان بي‌سبب-
بر كهنه ريسماني پيراري
آويخته ماند

͸

صد حيف...
بختِ كوتاهِ من
همه
از دعايِ خيرِ تو بود!

مسيح
9 مرداد 82

۳ مرداد ۱۳۸۲

سرانجام*


ايستاده‌ايم
بر ردّي سپيد از خاليِ آب،
بستري تب‌دار و بي‌تاب،
هذياني كه تا التهابِ افق
دو دو مي‌زند...

آن‌قدر مانديم
تا گذرِ جاريِ آب
شكوه‌اي گردد
از بار‌ِ دوش‌بردوشِ انحناي‌‌ِ آينه...
... و رود
هم‌چنان
روسپيدمان مي‌كرد

چه بي‌تحمل بوديم، هم‌قطاران‌‌!
تابِ روان آب را
حوصله نكرديم
تب آفتاب را چگونه تاب آوريم؟

...

روزگاري بود...
آري
قدرش ندانستيم،
باري!

مسيح
3 مرداد 82

* : اين شعر، حاصل مواجهه‌اي بود با بستر رودي كه تازه خشك شده بود و به مدد سنگ‌هاي سپيد، ردي روشن و پرخَم از خود برجاي گذاشته بود.

۲۴ تیر ۱۳۸۲

ميلاد


... و زود يادم رفت
غروب ‌شكوه چشمان‌ات
از باختران‌‌ِ سكته‌ي رويا
-زماني كه با خاوران زاينده‌ي زرفام
وداع كردند-.

͸

سرتاسر يك روز بود،
-يا نيمي از آن-
...
بيرون خزيدم،
از لفاف ترك‌خورده‌‌ي پيله‌اي ديرپا
به هيأت شب‌پره‌اي سنگين
-با دو بال ناتوان-
...
چيزي در تو درخشيد؛
چيزي در من گرم شد
-يا روشن-
َو
... پريدم!

͸

وه!
چه برقي دارد چشمان‌ام!
پيله‌اي آن پايين است...

مسيح
24 تير 82

۲۳ تیر ۱۳۸۲

تكدي

دراز دستيِ زمين بود شايد
كه كو‌ه‌ها را افراشت:
هنگامي كه دست آزمندي
به انبانِ سپيده دراز مي‌شد
تا مشتي زر ستاند
يا به كشتزارِ بي‌انتهاي شبي
تا خرمني سيم

هِي.. هِي..
كج‌دستِ زمين
هيچ ندانست
از كجا چروكيده و رنجور است
-اينچنين!- ؛
و هيچ نشنيد
آواز خزانه‌دارِ پيرِ خورشيد را:
- افسوس!
جايِ دستانِ آزمند،
اي كاشْ
دلي عبرت‌بين داشتند اين خاكيان!

مسيح
22 تير 82

۱۸ تیر ۱۳۸۲

زوال


ستاره‌ي بي‌بخت‌ام من!
كه در غروبِ كهكشانِ هزارسفينه
فروغ مي‌فروشم
-ديرگاه-

آي
بي‌ستاره‌ها!
كهكشانْ تمام شده،
سفينه‌ها خاموش‌اند...
نورِ ارزان نمي‌خريد؟

مسيح
18 تير 82