«در سوگ بهار...»
شوربختيِ زيستن
در زمانه اي كه مرگِ قناري را كس، مرثيه اي نميخوانَد
و سر فرو بردن در گريبانِ بيهدهگي،
رسم ِمعهودِ جوانمردان است...
رنجِ نفَس كشيدن
بخارِ زهرآگينِ سردابِ سرسپردگي را،
در شهري كه گزمگاناش
چركابِ بويْناكِ فرزانگي بالا ميآورند و
ديوان-داراناش،
تاريخِ بردگي، از نو مينگارند...
سوز-زخمِ نگريستن
قامتِ شكستهي فرياد را
هنگامياش كه
خاموش
در گورِ نفرت و كينه ميفشرند،
به گورستاني كه مردگاناش را
سلاخي از تبارِ لاش-خواران، دعا خوان است...
دلهرهي شنيدن
سكوتِ نفرتِ انبوهِ دلمردگانِ پريشيده را،
در دياري كه سلسله جنبانِ عشقاش
چروكيده قلبِ بيتپشِ چركينيست
از سلسله سفلهگان...
تهوعِ چشيدن
زهرِ هجرِ آزادي را
قطره
قطره،
در سرزميني كه «آزادي» به خاطره اي دورميماند
كه مرثيهاش را
حتي
باد هم ترانه اي نميخواند...
خود به مرگي ماننده است،
بي آرامش گوري
كه تن-خستگي ساليان درد را
به خاك بسپاري.
23 دي 1381