آن وقتها كه دست ام به ساعد ات ميرسيد
آستين كافي نداشتم
حالا كه دارم
ديگر دستي نمانده است!
پيراهنام را در ميآورم
چند دست دل از آستينام ميريزد
شب از تصور ام ارتفاع ميگيرد
گريبان نميگشايي
به رغم ِ بازوان ِ كشيده ات
عصبهاي ِ باريكام تير ميكشند
اعتراض ِ شب نا به جا ست
بي احتياط
صبح مي شود!
آستين كافي نداشتم
حالا كه دارم
ديگر دستي نمانده است!
پيراهنام را در ميآورم
چند دست دل از آستينام ميريزد
شب از تصور ام ارتفاع ميگيرد
گريبان نميگشايي
به رغم ِ بازوان ِ كشيده ات
عصبهاي ِ باريكام تير ميكشند
اعتراض ِ شب نا به جا ست
بي احتياط
صبح مي شود!
29 تير 1389