به: ليلا
ميپنداشتم شمع آفتابیم در ميان ميسوزد
كه گوهر شعور است.
دريغا!
من چراغ مرده بودم؛
سياهنشين جوهر نادانی خويش،
كه زنگار بر زنگار
خاطر آيينهگانِ رابطه را مكدر ميكرد
رابطههايی كه بودند .. آه
و قهقاه مستانهاش
زخم برزخم
پنجه میزد بر صورت خدايی كه نبود؛
تا خراش خاطری شود، خوشخيالی انبوه حبابهای شكسته را
به اين مكاره كه انديشه را به چوب خاكساری حراج ميكنند.
افسوس!
من خدای خود را به داری آويختم
كه بافهی آن را
از رابطههای شرحهشرحه ريسته بودم.
13 خرداد 1385