۱۶ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
نگاه‌ام کن. دروغ هم باشم از سنگینی نگاه تو بر ملا می‌شوم. ساده. به سادگی بند بند جاری در انگشتان‌ات. خوب نگاه کن. در حاشیه‌های ناامن نگاه تو میان‌سالی من خطر نمی‌کند. حالا که خلق تو از دل من تنگ‌تر شده، زمان پر از سکوت‌های کبیسه است. می‌ترسم راستی من با تو بی‌نصیب بماند. دور شوی. دور تر. و نگاه‌ات مایل به خون من شود. و چشم‌هات آن‌قدر به سقوط من نزدیک‌ شوند که اندوه خودشان را حتا تاب نیارند. من از چرخش بی‌کلام عقربه‌ها می‌ترسم. از این‌که بلند می‌شوی و می‌روی و من با پلک‌های مخمور از لب‌های می‌زده‌ات به پایان وعده می‌رسم. عزیز من. از ادامه‌ی موهات رو راست تر ام. دست‌هام آرام نمی‌نشینند. نگاه‌ات را از روی گریه‌ام برندار.