۱۲ دی ۱۳۹۰

ماتیلد عزیزم
رنگ‌ها دروغ می‌گویند. بارقه‌ها تصنعی اند. روزی یک دو بار که به ملاقات آینه می‌روم، یک رشته نور می‌دهد دست‌ام که: بگیر. نگه‌دار. برو تا برسی به کوه نور. اما شب‌پره‌ای که دل‌اش برای ما گرفته بود نقل می‌کرد که تمام رشته‌ها را به پیله‌ی دوباره فرا خوانده‌اند. تمام این سال‌ها مُهری به پیشانی‌ام حکومت می‌کرد. لب همین جاده که هنوز هم به انحنای تن تو تظاهر می‌کند پاییز دهان‌ام را گس می‌کرد. به لامسه‌ام صابون می‌زدم. حرفی اما نمی‌جوشید. چرک می‌شد از کف دست‌ها روی سرزمینی می‌ریخت که جاده‌هاش رأی به انهدام قدم‌های من می‌دهند. لامسه‌ام نمی‌ماند از کشف لغتی تازه لولیده در زهدان نام تو. زبان‌ باز هم می‌توانست از روزنامه‌های دیروز ادامه پیدا کند اگر مهر روی پیشانی‌ام نبود. اگر نگاه‌ام را برهنه به جبر نقطه‌ها نمی‌بستند. از خرخر من آوازهام گلوگیر نمی‌شوند. اما من امان از بغض‌ها‌م بریده‌ام. آرایش آلام‌ام را به هم زده‌ام. دور تا دور ام لب‌خندی که جاری می‌شود جای اشک دائمی ست. باید جشنی بگیرم. برقصم سیاه و رشته ها را به پیله‌های دوباره بخوانم. تنهایی همین کوچه‌ی بلند است که دست‌های حالا مه گرفته‌اش را از پشت به حنجره‌اش گره زده‌اند. نمی‌تواند. نمی‌گوید برگرد.