۲۵ دی ۱۳۸۶

ماندن


پلك‌های‌ام
از خوابِ تو نيست كه سنگين شده؛
چشمان‌ام را بگشايی اگر،
شوقی را خواهم گريست
كه سوغاتِ سرزمينِ مرگ است...

وه كه اين جا
چه‌ بویِ عزيمتی گرفته...
نيشتری بايد
تا خونِ تازه گواهی دهد
كه اين لحظه
لحظه‌ی عزيمت نيست!

رگ‌های خسته‌ام دروغ می گويند!
...
می‌دانم
كه در زخم خويش
تازه خواهم ماند.
25 دی 1386