شب
رازِ سر به مُهريست!
...
و سحر
هراسِ پريدهرنگي،
كه آميزش و صبح را
-هرگز-
طرفي از لذت و درد نخواهد بست.
رازِ اشتياقِ شب را
صحرا زادگانِ آفتابسوخته نميدانند
از خفّاشانِ چلهنشين بايد پرسيدن
مستورهاي را كه همايشان به مُهر بستهاند،
آنهنگام كه بر خاكِ تيره
سفرهي حسرتِ آفتاب ميگسترند:
نانشان سايهخشك و
آبكامهشان
ترش از طعمِ شب!
رازِ سر بهمُهريست شب!
بيهوده
سوداي صبح به سر ميپزد، سحر.
مسيح
9 اسفند 1382