۱۰ آبان ۱۳۸۹

تا به خورشید فقط ذکر سحر باید کرد

طاااااااااق شده‌ام
نکهت زلف کسی به طاقت‌ام قد نمی‌دهد که هیچ
تهمت وصف گل‌رخان را
یک‌قلم
از کناره‌ی عافیت خط کشیده‌ام

از تحیری که تعارف نمی‌کنم بپرسید
چند بار از محاق تیره‌ی احوال‌اش سامان مه‌تاب کرده ام
گم نمی‌شوم
به تکه‌ای تسخیری از حافظه می‌مانم
که در بی‌اعتنایی انگشتان او
حلقه زده است
10 آبان 1389