معركهات را
آمدهام تا در نور ببينم
كه سايهروشن اوهامِ واژگانِ مكدّرت
فريبي باژگونهست،
قامتنمايِ حقيقتِ خيالگونِ زخمِ تو!
توهمِّ صليب
پروردگارِ ترسايانات نميكند
نان و شرابات را پيشكشِ گدايانِ دارگاهِ بيصلابتِ خويش كن.
تنِ تو
آتش است و
خونِ تو
حيضِ گرم و آخرينِ زني يائسه.
ناباروريات را
در خرمنِ خيسِ عشقي بيمارگون، پنهان نميتواني كرد.
زمينِ تو خيش ميخواهد،
نه بذر!
تا لاشههايِ مردگانِ صاعقهزده را در آن
به گور بسپاري.
مياندارِ معركه!
ميخواهم نيكبداني:
به جهلِ تو ايمان دارم.
23 ارديبهشت 83