پرچينها نميدانند
راهراهِ سايهشان،
اعتمادِ قطعهقطعهشدهيِ چمنهاست...
چمنها نميدانند
سايههايِ پرچين،
رازِ شكافخوردهيِ خاك است و آفتاب...
سايهها نميدانند
قطارِ صليبهايِ متّحد*
گور-نشاني روگردان و حقير است، سزاوار پنهاني و مرگ!
سايهها مرده بودند؛
ذهنِ چمن دو شقه شده بود؛
پرچينها بهسوگِ سايه پيوسته...
و خاك
رازداري ميكرد؛
تنها خورشيد بود
-با گلوگاهِ طلاييِ خويش-
كه حقيقت و رويش را،
ميان سايه روشن پرچين
سرودي سبز ميخواند...
راهراهِ سايهشان،
اعتمادِ قطعهقطعهشدهيِ چمنهاست...
چمنها نميدانند
سايههايِ پرچين،
رازِ شكافخوردهيِ خاك است و آفتاب...
سايهها نميدانند
قطارِ صليبهايِ متّحد*
گور-نشاني روگردان و حقير است، سزاوار پنهاني و مرگ!
سايهها مرده بودند؛
ذهنِ چمن دو شقه شده بود؛
پرچينها بهسوگِ سايه پيوسته...
و خاك
رازداري ميكرد؛
تنها خورشيد بود
-با گلوگاهِ طلاييِ خويش-
كه حقيقت و رويش را،
ميان سايه روشن پرچين
سرودي سبز ميخواند...
27 تير 83
*: تصويريست از پرچينهاي پيوسته به هم