به شیر ِ مرغ یا چیزی شبیه ِ آن سوگند خورده باشی
که این طور دهان ِ لحظهها را گِل گرفتهای.
و من
جانام را - لابد -
مثل ِ یک قبر ِ دستهدار بغل کردهام
که تنهاییام اینقدر مضحک مینماید.
یا شاید
با میخهای ِ برآمده از نیمکت ِ زهوار در رفتهی حیات ِ قدیمی برابری میکنم
که تخم ِ نشستن بر چشمانام را نداری.
مطمئن نیستم!
یادم نیست دیگر به کجای ِ کوهستانیات دخیل نبستهام!
15 مهر 1387