۲۸ مهر ۱۳۸۷

تشنه


روز که - تنگ - می‌گذرد از آسمان‌اش
دندان‌ها
سرسام ِ سایش می‌گیرند
خاک‌های ِ ساحلی
- مجاب - از لب ِ آب بازمی‌گردند
همه چیز باز
شباهت از نگاه ِ زنی می‌برد
که خود را مسؤول ِ تشنه‌گی نمی‌دانست
و باران‌های ِ گـِلی را
مستحق ِ رودهای ِ آزاد نمی‌شناخت.

سبوهای ِ هزاره‌ی پیش
- در عین ِ تن ِ بی‌لعاب‌شان -
این‌گونه
به اصالت ِ رنگ‌های ِ خود تظاهر می‌کنند!

شب که می‌رسد به استخوان‌اش
گلوی ِ باریده‌ی ِ ماه هم
معبر ِ تشنگي
نمی‌شود.
28 مهر 1387