با این که جهتهای ِ رو به جنوب ِ چشمانام میسوزند،
استخوانهای ِ تاکردهام
حوصلهی ترکخوردن ندارند
و رگ ِ گردنام
از ضخامت ِ دوبارهی طناب، صرفنظر کرده است.
حالا دیگر غروب ِ سرانگشتان تو را
از روی ِ وخامت ِ نگاهات پی میگیرم.
خوب میدانم
چشمهای ِ تو
معصومیتی واگشتپذیر است
که بیرون از پنجره هم میتواند سقوط کند.
با این که شانههایام گناه ِ تو را به عهده گرفته،
چشمانام
شعلهور اند!
21 آذر 1387