که چیزی از قدمهایات را پس ندادند.
مدادم را با نوک ِ زبان خیس میکنم
و پرسپکتیو ِ خیابان
به هم میریزد.
حالا دیگر انتهای ِ هیچ خیابانی با یک نقطه پر نمیشود
و هیچ هندسهای
ارتفاع ِ خانهها را تحقیر نمیکند.
حتا گنجشکها هم لزومی نمیبینند
مثل ِ خیالات ِ پادرهوای ِ من
جای ِ خوابشان را هی پایین و پایینتر بیاورند.
روزگار را چه دیدی!
شاید بازوان ِ واگرای ِ تو هم - با این حساب - به من رسیدند!
26 آذر 1387