بدون ِ آستین هم که گز نکنم
باز پاییز
با پای ِ خودش می رود.
سهمی از آفتاب نمی خواهم
وقتی شعله ی چشمان ات را
برای سوزاندن مهیا کرده ای.
فقیر ِ تو هم نمی شوم.
یکی از همین شب های ِ یلدا شاید
دست های ِ ورشکسته ام را بر گرداندم به آستین هایی که مرا فروختند!
25 آذر 1387