بودا نبود،
نیایش هم نمیکرد؛
اما دستهایاش که خمیازه میکشیدند،
یک آسمان بر تعبیر ِ نیلوفری ِ بازواناش مینشست.
آواز نمیخواند،
حوصلهاش را هم نداشت!
اما نفساش را وقتی به شریانهای ِ هوا پس میداد،
حوالی ِ اصوات ِ مقبور ِ حروف
رستاخیز میشد.
بیاعتنا بود،
بله ... بود!
و خیالات ِ پا در هوای مرا
بر بالای ِ هیچ داری نمیبافت.
11 مرداد 1387