۳ شهریور ۱۳۸۷

از اين است كه مي گريد


گریه‌های‌اش را بلد نمی‌شود؛
حتا حالا که آب بسته‌ به دل‌خوشی‌های ِ نمی‌داند-کِی‌گذر ِ گلدان ِ نورسیده.
چه اهمیتی دارد که طبق ِ تعریف کلی،
چیزی از دلالت ِ ضمنی ِ «گل» به «گریه» در ذهن نداریم!
همین‌ بس که هر دو گاف داده‌اند به متن‌های ِ خود-مرجع ِ عاشقی.
کلمات ِ نانوشته
- با احتیاط -
در فاصله‌های ِ نامعین ِ انقراض ِ سطرها فرومی‌نشینند
تا بافتار ِ خیس ِ گلدان را تفسیر کنند.
اما چه سود از تأویل‌های ِ نامتناهی
وقتی اشک‌ها
مثل ِ لیوان‌هایی که یکه می‌خورند از خبری ناگوار،
تنه بر هم می‌زنند و
بر گونه‌های‌اش می‌شکنند؟

سایه‌ای را که تا اتاق ِ این غربت تعقیب‌اش کرده،
به ناخودآگاهی ِ اشک‌اش می‌کشاند
تا برای ِ آخرین گل ِ گونه‌های‌اش
الرحمانی بخواند.
1 شهریور 1387