به دلتنگیهایات گاه
پناه میآورم
تا در كنجِ اين مَغاك
به صراحتِ ريشههایِ در هم تافتهای
-كه انكارشان میكنی- ،
رشتههای لغزانِ جنبشِ خويش را بازيابم.
وه كه در نمناكیِ خاك تو
خورشيد
-حتا-
بیگمانِ سرایِ پرخيالِ خود میشود
كه اين نيمپردهی خاموش
-با اين همه آشكارگی-
زود باشد
تا به زمزمهای
غبار از رخسارهی آفتابِ خويش بستَرَد.
«های
بیستارهها!
خدای را
دستی
كه در اين مَغاك
خورشيدی خفته است
تا مرگِ همه ستارگان را
مكرر كند...»
پناه میآورم
تا در كنجِ اين مَغاك
به صراحتِ ريشههایِ در هم تافتهای
-كه انكارشان میكنی- ،
رشتههای لغزانِ جنبشِ خويش را بازيابم.
وه كه در نمناكیِ خاك تو
خورشيد
-حتا-
بیگمانِ سرایِ پرخيالِ خود میشود
كه اين نيمپردهی خاموش
-با اين همه آشكارگی-
زود باشد
تا به زمزمهای
غبار از رخسارهی آفتابِ خويش بستَرَد.
«های
بیستارهها!
خدای را
دستی
كه در اين مَغاك
خورشيدی خفته است
تا مرگِ همه ستارگان را
مكرر كند...»
25 بهمن 1386