نميدانند با تو غريبي كنند يا با شبحات،
اين واژهها
كه آب بستهاند به خوابهاي من.
نميدانند
فروتنِ تيغِ كدامتان شوند:
يا تو سلاخي نميداني
يا شبحات يك زن نيست!
دير نميشود!
آنقدر به هم بافتمشان
كه حالا
براي به دار آويختنِ من
- كه مرگ زيرِ پوستام دارد استخوان ميتركاند-
فقط سه حرف كم دارند.
.
.
.
و آن وقت
در راه راهِ چشمهاي تو
- بي كم و كاست -
زنده ميمانند،
اگر
امروز
مثلهشان نكني.
1 اسفند 1386