ميگفتي
« حافظهاي كه پينه ميبندد
متاعي در خورِ خراش نيست،
و نَفَسي كه به شماره نميافتد
ثانيههاي عمر را نميشمارد. »
.
.
.
من اما اين روزها
حافظهام را كه خيشِ خاطرهاي شكافته
با خاطرِ ارغواني رخات بخيه ميزنم
و نفسهاي زخميام
با بهانههاي خيسِ خواستنات التيام ميگيرند.
با اين همه
تا چهرهي ارغوانات تبِ مهتاب نگيرد،
بگو كدام آوازِ بيشكيبِ خويش را شعلهكشِ كدام سردي فسردهآتشِ تو سازم ؟!
.
.
.
نميدانم گلگونههايات،
سرمابردهي سيلي زمستاناند يا آتشافروختهي شرمينههاي حريف؛
نميدانم!
« حافظهاي كه پينه ميبندد
متاعي در خورِ خراش نيست،
و نَفَسي كه به شماره نميافتد
ثانيههاي عمر را نميشمارد. »
.
.
.
من اما اين روزها
حافظهام را كه خيشِ خاطرهاي شكافته
با خاطرِ ارغواني رخات بخيه ميزنم
و نفسهاي زخميام
با بهانههاي خيسِ خواستنات التيام ميگيرند.
با اين همه
تا چهرهي ارغوانات تبِ مهتاب نگيرد،
بگو كدام آوازِ بيشكيبِ خويش را شعلهكشِ كدام سردي فسردهآتشِ تو سازم ؟!
.
.
.
نميدانم گلگونههايات،
سرمابردهي سيلي زمستاناند يا آتشافروختهي شرمينههاي حريف؛
نميدانم!
5 اسفند 1386