۱۳ بهمن ۱۳۸۶

انجام


به زندانِ بی‌روزنِ خويش پس می‌خزم، يار!

حضورت
بشارتی بود،
كه گرگ و ميشِ غروبِ رودرروی را
به فريبی فريبا
چنان چون طليعه‌یِ صبحی می‌نمود؛
و بارقه‌ای
تا زودمرگیِ شهابی را
در چشمان‌ام
-كه ديرزمانی به تاريكی خوگر بودند-
به دروغی دل‌پذير،
جنبشِ جاويدِ ستاره‌ای.

به زندانِ بی‌روزنِ خويش پس می‌خزم.
من مهر را
به زر ننبشته بودم
و نه برتافته به هيأت جامه‌ای زربفت،
تا راندنی باشد؛
من مهر را
چراغی ساختم
پرفروغ‌‌تر از شعله‌ی مهتابی‌ات
و سلاحی
عريان‌تر از سختیِ آهيخته‌ات؛
تا به نبردافزاری چنين
هياكل عبوس خدا و تاريخ و جامعه را
به زير پای كشم.
افسوس!
كه دريغِ لبخندی از لبان‌ات
جنگ را كنايتی طعن‌آلوده ساخت
تا حريفان
خطی گستاخ بر بيغاره‌ام كشند.

به زندانِ بی‌روزنِ خويش پس می‌خزم، يار!
كه در هوایِ اميدفرسایِ اين بی‌كرانه
بارقه‌ای نيست،
و نه
بشارتی.
13 بهمن 1386