۱۳ تیر ۱۳۸۷

بمان

آن‌قدر تظاهر کردی به رنگ ِ مزارع ِ گندم
که حالا همه‌ی ابرهای ِ عالم، گم‌راه ِ تو شده‌اند.
پای ِ این موج‌ها را
- که خیز برداشته‌اند به صدف‌های ِ دامن‌ات - دیگر به میان نیاور!
کاری نکن که دست‌شان را از بیست فرسخی ِ ساحل کوتاه کنم.
این‌قدر هستی ِ قاطع ِ نقشه‌ها را به رخ نکش:
از جایی که من در خود گره خورده‌ام،
جز بغضی که قرار است تا نیم‌شب ِ رفتن‌ات همین‌طور شکننده بماند،
هیچ منطقی راه ِ خود را باز نمی‌کند.
حتا صورتک ِ لهیده‌ی ِ ماه ِ این اوقات هم نمی‌تواند بی خوابی ِ مرا دور بزند...
بمان خب!
13 تیر 1387