۲۱ تیر ۱۳۸۷

تمبر يادگاري

پنج‌شنبه، شروع ِ هفته‌های ِ من است؛
- اگر که ملال ِ بازار یا که جشنی، غروب ِ آن را تباه نکند -
و گاهی که از تشویش ِ شهر فاصله می‌گیرد و
پشت ِ تنهایی ِ صخره‌ای، گم می‌کند روال ِ خود را،
بی‌اعتنا،
درست شبیه ِ تو می‌شود!
پنج‌شنبه‌های ِ من اما
این روزها کاملن متروک است،
و من مجبورم
چنان آهسته از کنارش بگذرم که فرو نریزد:
ممکن است کفش‌هایم بال درآورند
و بر گردن‌ام بیاویزند.
و قدم‌های ِ من
اثر ِ پاشنه‌های‌ام را از روی زمین بدزدند.
حتا شاید این پروتروژن هم اثر ِ عبور ِ نافرم ِ فقرات ِمن باشد
از پنج‌شنبه‌هایی
که حسرت ِ آن روز ِ درب ِ اتوماتیک ِ اداره‌ی پست را می‌خورند
که از قاب ِ کاهل ِ خود که تو را در برگرفته بود،
تمبر ِ یادگاری درست کرد
تا من
هر پنج‌شنبه
حرف‌های ِ بی‌صدای ِ تمام هفته را ضمیمه‌اش کنم
و او
بی هیچ گله‌ای
به آرامی باز و بسته شود.
22 تیر 1387