خواب دیدهام لحظهی مزاحمی هستم
که سکون ِ ماسیدهاش را به ازدحام ِ تیرهی چشمان ِ تو بخشیده
و دست ِ تو آن را برداشته و یکراست روی ِ نمیدانم-کدام پیادهروی ِ شهری در غربت رها کرده است.
میشنوی؟
دیگر وحشتی که زیر ِ قدمهای ِ تو در پیادهرو کش میآید
در مزاحمت ِ یکلحظهایاش جا نمیشود
و اجبارن
پلکهایاش را باز کرده تا از خواب ِ من بپرد.
.
.
.
گلویام برای ِ گیجترین فریادها تنگ شده
و ثانیههای ِ یکبار مصرف
همینطور دستنخورده در حنجرهام هرز میروند.
30 تیر 1387