۲۷ آبان ۱۳۸۷

فراغت


مثل ِ سال‌خورده‌ای از دل‌افتاده
تمام ِ ایام ِ هجر ِ تو را هم که ببلعم،
باز آن چند وقتی که در تن ِ تو می‌نشستم، هضم‌ام نمی‌شود.
برای ِ منظره‌ی تو
آن همه پنجره که تا کردم کافی نبود. ؟
حالا پرده هایی را کنار گذاشته‌ام که هول ِ نگاه‌شان را
چروک ِ هیچ چشم‌اندازی مجاب نمی‌کند
و ثانیه‌های ِ معطلی
که از فرط ِ فراغت، آستانه‌ی انتظارشان به حدود پروای من هم - حتا - تجاوز می‌کند.

مثل سال‌خورده‌های ِ چشم به راه
حفره‌ی چشمان‌ام را از تاریکی ِ شاخه‌های ِ درهم ِ پیشانی‌ می‌آویزم
و بالاتر از سطح ِ گورهای ِ کم‌عمق
شنیده‌های‌ام را از مرگ
به تعویق می‌اندازم.
27 آبان 1387