حوالی ِسایهها ازدحام بود.
پـی ِ چراغ میگشتم آن شب
که حواشی ِ جدال ِ باران و باد
به پنجرههای ِ نیمهباز کشیده شده بود.
ملول از ازدحام سایهها،
میخواستم طرح ِ هرچه نور را درهم بشکنم
و چراغها را خاموش کنم.
...
حوالی ِ سایهها ازدحام شده بود.
چه دوامی داشتند ستونهای ِ نور!
...
لیوانهای ِ از آب ترسیده را در باران رها کردم.
دستهایام را در نیمهی ِ خالی پنجره جا گذاشتم.
چشمانام را بستم.
و بیچراغ
دویدم.
پـی ِ چراغ میگشتم آن شب
که حواشی ِ جدال ِ باران و باد
به پنجرههای ِ نیمهباز کشیده شده بود.
ملول از ازدحام سایهها،
میخواستم طرح ِ هرچه نور را درهم بشکنم
و چراغها را خاموش کنم.
...
حوالی ِ سایهها ازدحام شده بود.
چه دوامی داشتند ستونهای ِ نور!
...
لیوانهای ِ از آب ترسیده را در باران رها کردم.
دستهایام را در نیمهی ِ خالی پنجره جا گذاشتم.
چشمانام را بستم.
و بیچراغ
دویدم.
15 اردیبهشت 1387