از سکوت ِ قهوهای ِ فنجان برخاستم.
واژهها را گم کرده بودم.
فرقی هم نمیکرد.
لبهای ِ آنها ديگر كبود شده بود.
تناسبی نداشت با ارغوان ِ گونههایات.
فنجان را سر کشیدم:
کلمات، ته ِ فنجان آماسیده بودند.
بدون ِ صورت.
بی معنا.
قرار بود چهارفصل زنده بمانند تا مؤلفشان بمیرد.
اما حالا لبهاشان سفید بود
و با رنگ ِ پوست تو جور در نمیآمد.
فرقی هم نمیکرد.
کاش ترتیبی میدادی
تا مؤلف بمیرد.
21 اردیبهشت 1387