حتا زمان هم
از فرتوتی ِ بستهی پنجره، نخنما به نظر میرسید.
اما تو
غم را - همچنان - گواه ِ جوانی ِ من گرفتی
و حسرت را که با جدار ِ پرنقش ِ پیالهای آراسته بود
به من تعارف کردی.
غفلت ِ تو
از ارتفاع ِ سپیدارها چیزی نکاست
و صنوبرها
همچنان سبز ماندند.
چه سود
آنها که به گواهی ِ عریانی ِ خوابهایام نمیآمدند.
اما تو لبخند زدی.
ارتفاع ِ سپیدار را شکر گفتی
تابستان را به من متذکر شدی
و پیاله را
کنار ِ پنجرهی بسته گذاشتی.
از فرتوتی ِ بستهی پنجره، نخنما به نظر میرسید.
اما تو
غم را - همچنان - گواه ِ جوانی ِ من گرفتی
و حسرت را که با جدار ِ پرنقش ِ پیالهای آراسته بود
به من تعارف کردی.
غفلت ِ تو
از ارتفاع ِ سپیدارها چیزی نکاست
و صنوبرها
همچنان سبز ماندند.
چه سود
آنها که به گواهی ِ عریانی ِ خوابهایام نمیآمدند.
اما تو لبخند زدی.
ارتفاع ِ سپیدار را شکر گفتی
تابستان را به من متذکر شدی
و پیاله را
کنار ِ پنجرهی بسته گذاشتی.
25 اردیبهشت 1387