دیوارهای ِ اتاق را
که از فاصلهی نفسهای ِ من به تنگ آمده بودند،
به خطوط ِ تاریک ِ زمان سپردم.
با دستهایی که از التفات ِ تو خونین بود،
به پنجره اصابت کردم
که خاطرات ِ گرم و سرد ِ دیروز
بر کهنگی ِ طاقت آن
نقشی شکننده انداخته بود.
پنجره
طغیان ِ مرا میشناخت،
اما روز ِ مرگام را حدس نزده بود.
بیحاصل
انتظار ِ مرا میکشید که نمیمردم.
غباری رنجور
بر پنجههای ِ خونین ِ من نشاند و فروریخت!
15 خرداد 1387