۶ تیر ۱۳۸۷

ویرانه

شده که بایستی با پاهای ِ برهنه
روی قلب ِ آفتاب‌شسته‌‌ام
تا پاهای‌ات به پهنای ِ یک مشت ِ بسته تاول بزند؟
شده بپرسی از خودت که با این جهنم ِ زیر قلب‌ام
چطور بوی ِ باران را باریده‌ام این همه
بر تحمل ِ شانه‌های‌ات؟
شده هیچ‌وقت که از این طراوت، نمی پس بدهی؟
.
.
.
انگار بار بوده‌ام جای باران.
نگاه کن!
شانه‌های‌ات دارند فرو می‌ریزند!
6 تیر 1387