شانههای ِ سرآسیمه را
اتفاق ِ آن نبود تا با قدمهایات درآمیزند.
این را
لرزشی کور که به جدارهای ِ درونیام میزد، فاش کرد.
از شانههایام
گوری برخواهد آمد
که علیرغم ِ لطافت ِ انگشتانات
با دستهای ِ خود کندهام
و برخلاف ِ رَویهی گونههایات
از ملال ِ اینسالها انباشتهام.
درست روبهروی ِ حافظهات!
مویرگهای ِ آغشته را هم سپردهام تا رد ِ گم ِ کلمات، درز بگیرد
و رسواییهای ِ سرخ ِ آن را بیرون بکشد.
اینگونه
زخمهای ِ پیراری هم سر باز نمیکنند.
مراقب باش!
بوی ِ خاک ...
لحن ِ خون ...
راه ِ رفتنات را نشکند!
17 خرداد 1387