خورشید نیستم
که هی از آن طرف بیفتم و ترک بردارم؛
هی از این طرف برخیزم و ادامهی غمزدهی شب باشم...
سنگ ِ یکدست باراندیدهام
که قامتام بر آفتاب سایه افکنده.
انعکاس ِ بیانقضای ِ شب ِ گیسوان ِ تو ام
که در انحنای ِ افق ِ مردمکانات،
چندیست
غروب را مکرر کردهام!
اگرچه در سیاهسرمهی چشمان ِ تو میشود جان باخت،
این شعاعها که بیوقفه میبارند
بعید است
نام مرا گوشزد نکنند!
27 خرداد 1387