۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

بهانه

كنار ِ جاده شكسته بودي.
جايي كه حقيقت ِ هيچ راهي به هم نمي‌رسيد.
بر گونه‌هاي‌ات
روياهاي ِ جواني پير مي‌شد
و بر پيشاني‌ات
خطوط ِ دلتنگي صف مي‌كشيد.
با اين بهانه پا به راه شدم.
از هياهوي ِ باد
از ارزاني ِ ريگ‌ها كه بوي ِ گمراهي داشت نمي‌ترسيدم.
گذشته‌ را كه مچاله بود
با گل‌ميخ‌هاي ِ درد
- از پشت - بر شانه‌هاي‌ام كوبيدم.
با اين بهانه پا به راه شدم.
آن‌قدر كه خالي بودن چاه‌هاي ِ بيابان
غبار ِ موذي ِ طوفان‌هاي ِ باديه را ببلعد.
و گرد ِ ايام را از طره‌هاي ِ شكسته‌ي تو
كه در كنار ِ جاده
چشم به سرنوشت ِ يك پياده‌ي ديگر دوخته بودي
كه در عرصه‌ي ِ ارزاني ِ ريگ‌ها
شانه‌ها و گذشته‌اش را
- يك‌جا -
در بي‌آبي ِ چاه‌ها
تلف مي‌كرد.

حيف !
آن‌چه بدنام شد
خاك‌ساري ِ باران بود.
5 اردي‌بهشت 1387