آن شب كه بر ديوار ِ يأس كوبيدماش،
تنهايي
- ديگر - شيشهاي نداشت
تا طرح ِ بازوانات را در آن مخفي كنم.
به هزار تكه تكثير شد.
به تنهاييام خيره شدم.
دم نزد!
بزرگترين تكه را برداشتم.
ماه را گردن زدم.
آفتاب ِ فردا خون ماه را شست.
حالا
هر غروب
دست ِ من و آفتاب رو ميشود.
29 فروردين 1387