۲۲ فروردین ۱۳۸۷

اصرار

زمان ِ خوبي نبود
فصل ِ فقر
براي ِعاشق شدن.
بهار هنوز به ابتداي ِ كوچه هم نرسيده بود
و زمستان
با حدس‌هاي ِ من و تو به پايان نرسيد.
مجبور بوديم
و تمام ِ قلب‌مان را
با چند دانه انگور ِ يخ‌زده تاخت زديم.

زمان ِ خوبي نبود
فصل ِ سرما
براي ِ حرف زدن.
زبان ِ مادري‌مان درد مي‌كرد
و تنها چيزي كه سرخ مانده بود
لاله‌هاي ِ گوش‌مان بود.
به هم نگاه كرديم.
آشنايي نداديم!
سهم ِ فقرمان را برداشتيم و
يك‌ديگر را در اتاق‌هاي ِ مجاور گم كرديم.
22 فروردين 1387