خورشيد از تهماندهي خويش ميگذشت.
از حلقهي اشاره و ابهام ِ پنجهام
مردمي را نشان دادي
كه با يك بند از انگشتان ِ من كوتاه آمده بودند.
آنقدر - با يك چشم - غرق ِ غرور ِ تماشا شدم
كه سايههايي را كه از قامت ِ من ارتفاع ميگرفت نديدم
و جاي ِ پاهايي
كه از برآيند ِ ادراك ِ من بزرگتر بودند
از من عبور كردند.
.
.
.
چشم ديگرم را باز كردم.
در ازدحام ِ سايهها رنگ باخته بودي.
روزها از آن ساعت گذشته است
كه انگشت ِ اشارهي من
در ابهام ِ نقشهايي فرو رفت
كه از سايههايي كه تو را ترسيم نكردند برجاي ماند.
روزها از آن ساعت گذشته است
و من
به آميختگي ِ سايهها و رنگهايي كه ميبازند، عادت كردهام.
26 فروردين 1387