قدر ِ زمستان را ندانستيم.
اولين آفتاب ِ بهاري كه به انتهاي ِ كوچه زد،
يخهايي را آب كرد
كه بخار ِ خيانت
در لبخند ِ آنها منجمد شده بود.
يخها قديم نبودند.
خيانت
همين ديروز در آنها حادث شده بود.
حادثه در تمام ِ زمستان
دهان به دهان ميگشت
و طرحي كه از آن به بهار رسيد،
جز آن كه بيفرجام بود
هيچ كم نداشت!
ما كه در قطب ِ جنوب پرسه نميزديم.
از قامت ِ صخرههاي ِ يخي كه بالغ نشده بوديم.
تمام وفاداريمان در همين چند دانه برف ِ بيرمق خلاصه شده بود
كه در لبخندههامان منجمد ساختيم.
ما همه چيز را حساب كرده بوديم
جز فرجام ِ احتمالي ِ انجماد خندههايي
كه ميپنداشتيم رويينهاند.
...
ميپنداشتيم فقط!
اولين آفتاب بهار كه زد
آيين ِ پندارمان هم
ترك برداشت!
اولين آفتاب ِ بهاري كه به انتهاي ِ كوچه زد،
يخهايي را آب كرد
كه بخار ِ خيانت
در لبخند ِ آنها منجمد شده بود.
يخها قديم نبودند.
خيانت
همين ديروز در آنها حادث شده بود.
حادثه در تمام ِ زمستان
دهان به دهان ميگشت
و طرحي كه از آن به بهار رسيد،
جز آن كه بيفرجام بود
هيچ كم نداشت!
ما كه در قطب ِ جنوب پرسه نميزديم.
از قامت ِ صخرههاي ِ يخي كه بالغ نشده بوديم.
تمام وفاداريمان در همين چند دانه برف ِ بيرمق خلاصه شده بود
كه در لبخندههامان منجمد ساختيم.
ما همه چيز را حساب كرده بوديم
جز فرجام ِ احتمالي ِ انجماد خندههايي
كه ميپنداشتيم رويينهاند.
...
ميپنداشتيم فقط!
اولين آفتاب بهار كه زد
آيين ِ پندارمان هم
ترك برداشت!
9 ارديبهشت 1387